دیشب باران آمد. البته من این را صبح فهمیدم. حدود ساعت شش و نیم که داشتم صورتم را با حوله خشک میکردم و کنار پنجره رفتم تا به بیرون سرکی بکشم. این هم از عادتهای من است. روزی هزار بار کنار پنجره میروم و بیرون را نگاه میکنم. انگار منتظر چیزی باشم که خودم هم نمیدانم چیست. شاید هم این موضوع برمیگردد به دوران کودکیام. همان زمان که شیفتهی پیتر پن بودم و چشم میدوختم به پنجرهی اتاقم برای دیدنش. البته باید اعتراف کنم که هنوز هم شیفتهاش هستم. داشتم میگفتم. همانطور که با حوله صورتم را خشک میکردم کنار پنجره رفتم و دیدم که بله، دیشب باران آمده. تا قبل از آن که بفهمم دیشب باران آمده و حالا زمین و درختها و همهچیز خیس است و هوا بوی مورد علاقهام را میدهد دلم میخواست امروز از زندگی مرخصی بگیرم. یعنی میخواهم بگویم تا این حد میل به نبودن داشتم. اما بعد باتری میل به بودنم پنج شش درصد پر شد و توانستم لباسهایم را عوض کنم و با پدرم به پیادهروی بروم. از پلههای آپارتمان که پایین آمدیم و بوی باران در سرم پیچید نتوانستم در برابر لبخند زدن مقاومت کنم. یواشکی لبخندی زدم تا ایمان پدرم به بداخلاق بودنم کم نشود. چند دقیقه بعد که به ورودی باغ رسیدیم و چشمم به آسمان افتاد دیگر نتوانستم چیزی را پنهان کنم. بلند گفتم: چقدر آسمون قشنگه! و پدرم در جواب گفت: تو هم که هر وقت آسمونو میبینی همینو میگی! و لبخند من بزرگتر شد. یک ساعتِ بعد از آن به پیدا کردن راههایی که شاخههای درختهای دو طرفش درهمپیچیدهترند و دید زدن آسمان از میان آنها و توت چیدن و توت خوردن و دنبال گربهها راه افتادن گذشت. دلم میخواست بخشی از تصویری شوم که داشتم در میانش قدم میزدم. حتی اگر تنها گزینهی ممکن کلاغ شدن بود. چون همهی کسانی که مرا میشناسند خبر دارند که من چقدر از کلاغها میترسم. یک بار چند سال پیش داشتم از کلاس موسیقی به خانه برمیگشتم که یک کلاغ در پارک روبروی خانهمان تصمیم گرفت دنبالم کند. کم مانده بود که حین فرار کردن از دستش، در حالی که سازم را محکم در آغوش گرفته بودم، بزنم زیر گریه. حالا ببینید چقدر از آدم بودن خستهام که حاضرم تبدیل به یک کلاغ بشوم و چیزهای درخشان بدزدم و دنبال آدمهایی که از کلاغ میترسند بدوم. اما کلاغها مرا در جمع خود نپذیرفتند و قارقارکنان به بالای بلندترین درختها پرواز کردند. همین شد که با قلبی شکسته به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم این کلمهها را جایی بنویسم. چه کسی خبر دارد؟ شاید دل کلاغها به رحم آمد و صبح فردا من هم در حالی که یک چیز درخشان در منقارم گرفتهام به بالای بلندترین درختها پرواز کردم.