امروز دقیقاً دو هفته مونده به کنکور. قصد داشتم روزم رو خوب شروع کنم و حسابی درس بخونم اما نشد. الان ساعت ۱۰ و ۹ دقیقهست و از اونجایی که پشت در تراس نشستم به وضوح میتونم صدای باد رو بشنوم. باد همیشه ته دلم رو خالی میکنه. هرچی وحشیتر باشه و بیشتر زوزه بکشه ته دل من خالیتر میشه. بادی هم که الان داره میوزه نه تنها ته دلم که همهی وجودم رو داره خالی میکنه. نمیدونم وقتهایی که دچار حملهی عصبی میشم و اضطراب فلجم میکنه بیشتر بهم سخت میگذره یا وقتهایی که خالی میشم. اما خالی شدنه اینجوریه که دیگه حتی دست و پا هم نمیزنی. میدونم که موقتیه. چی توی این دنیا موقتی نیست؟ اما وقتهایی که زندگی یه کم بیشتر از ظرفیت معمولم برام سخت میشه دلم میخواد یه در پشتی پیدا کنم و ازش بزنم بیرون و گم و گور شم. الان هم از همون وقتهاست. کاش حداقل باد اینجوری زوزه نکشه. دلم میخواد کتاب قصهی تصویریای که وقتی تهران بودم بهزاد برام خرید رو بردارم و برم روی چمنهای زیر یه درخت بزرگ دراز بکشم و ورقش بزنم. دلم میخواد سویشرت بهزاد رو که برام خیلی بزرگه تنم کنم و سرم رو بذارم روی پاش و اون برام از نیمرویی که خودش درست کرده لقمههای کوچولو کوچولو بگیره و بهم بده و من راحت برای خودم غصه بخورم و چندتا قطره اشک بریزم تا از این مرحله هم رد شم. دلم میخواد یه ستارهی خیلی کوچیک باشم توی سیاهی شب که کسی حتی متوجه حضورش هم نمیشه. نمیدونم. شاید دلم باید همین لحظه رو بخواد. همین الان که دارم تند تند این کلمهها رو تایپ میکنم و هر چند کلمه یک بار بغضم رو قورت میدم. همین الان که زنبورهای روی خودنویسی که بهزاد برام خریده از میون کتاب کلیات مسائل ادبیم دارن بهم نگاه میکنن و انگار دلشون نمیخواد من خیلی غصه بخورم. همین الان که نمیدونم گوشم به صدای باد عادت کرده یا جدی جدی باد آرومتر شده. شاید باید همین الان رو سفت بچسبم با وجود تمام سرماش چون بالاخره یک روز باد ما را با خود خواهد برد، باد ما را با خود خواهد برد...