زهرا

دلم می‌خواد اینجا بنویسم تا یادم نره. احساس می‌کنم امشب اون جرقه‌ی دوستیِ میون من و تو رو توی قلبم حس کردم. درست وقتی که دفترچه‌ی انتخاب رشته و ظرفیت‌های دانشگاه‌ها رو دیدم و از شدت اضطراب دچار پنیک اتک شده بودم. چه خوب که همون موقع سررسیدی و کلمه‌هات رو مثل گلبرگ‌های قرمز روی ناخن‌هام چسبوندی و مثل گیلاس از گوش‌هام آویزونشون کردی و گفتی:

«و تازه، اگه تو قراره نویسنده‌ی کودک و نوجوان نشی، پس کی قراره بشه؟ در بعیدترین حالت اگه قبول هم نشی، دنیا به آخر نمی‌رسه که. تو هنوز قلمت شبیه نویسنده‌های کودک و نوجوان موردعلاقه‌ی منه و هیچ‌کسی، حتی ظرفیت‌های رشته‌ها، نمی‌تونه این رو ازت بگیره.»

و من بغض کردم. بغض کردم و لبخند زدم. بغض کردم و زل زدم به گلبرگ‌های قرمز روی ناخن‌هام. بغض کردم و با انگشت‌هام گیلاس‌های آویزون از گوشم رو تاب دادم و به این فکر کردم که زندگی هنوز پر از جادوئه و سهم امشب من از جادوی زندگی تو بودی.

قشنگ نیست که اولین پستم توی تابستون به اسم توئه؟

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان