دلم میخواد اینجا بنویسم تا یادم نره. احساس میکنم امشب اون جرقهی دوستیِ میون من و تو رو توی قلبم حس کردم. درست وقتی که دفترچهی انتخاب رشته و ظرفیتهای دانشگاهها رو دیدم و از شدت اضطراب دچار پنیک اتک شده بودم. چه خوب که همون موقع سررسیدی و کلمههات رو مثل گلبرگهای قرمز روی ناخنهام چسبوندی و مثل گیلاس از گوشهام آویزونشون کردی و گفتی:
«و تازه، اگه تو قراره نویسندهی کودک و نوجوان نشی، پس کی قراره بشه؟ در بعیدترین حالت اگه قبول هم نشی، دنیا به آخر نمیرسه که. تو هنوز قلمت شبیه نویسندههای کودک و نوجوان موردعلاقهی منه و هیچکسی، حتی ظرفیتهای رشتهها، نمیتونه این رو ازت بگیره.»
و من بغض کردم. بغض کردم و لبخند زدم. بغض کردم و زل زدم به گلبرگهای قرمز روی ناخنهام. بغض کردم و با انگشتهام گیلاسهای آویزون از گوشم رو تاب دادم و به این فکر کردم که زندگی هنوز پر از جادوئه و سهم امشب من از جادوی زندگی تو بودی.
قشنگ نیست که اولین پستم توی تابستون به اسم توئه؟