کشف قصه‌ها - دو

قصه از همان شبی که خانه‌ی عمه فریبا مهمان بودیم و توی تلویزیون برای اولین بار یک پیانو دیدم و یک کسی که پشت آن نشسته بود و می‌نواخت شروع شد. همه‌اش چند ثانیه طول کشید؛ چون بابا به محض اینکه متوجه شد من روبروی تلویزیون ماتم برده، لا اله الا الله‌ی گفت و به عمه چشم‌غره رفت. عمه هم خیلی سریع ماهواره را خاموش کرد و با خجالت گفت: ببخشید خان‌داداش. وقتی برگشتیم خانه از بابا پرسیدم که آن چیزی که توی تلویزیون دیدم چه بود و آیا من هم می‌توانم یکی از آن‌ها داشته باشم؟ ناگهان صورت بابا شبیه کوه آتش‌فشان شد و جوری نگاهم کرد که انگار می‌خواست بهم بگوید تا چند ثانیه‌ی دیگر قرار است سرش منفجر شود و مواد مذاب درونش مرا بسوزاند. با بلندترین صدایی که تا آن زمان ازش شنیده بودم مامان را صدا کرد و گفت: بیا تحویل بگیر دخترتو! توی چشای من زل می‌زنه و می‌گه اسباب مطربی می‌خواد! همینم مونده فقط! شیطون رو لعنت کن دختر! نکنه می‌خوای اون دنیا همه‌مون تو آتیش جهنم بسوزیم؟ بار آخری باشه که تو این خونه از این حرفا می‌شنوم. فهمیدی؟ من هم که با چشم‌های پر از اشک نفسم را در سینه حبس کرده بودم سری به نشانه‌ی تأکید تکان دادم و دویدم سمت اتاقم. آن شب تا صبح بیدار ماندم و گریه کردم.

این‌هایی که گفتم برای سه سال پیش است. الان کلاس چهارمم. سه هفته پیش یک دانش‌آموز جدید به کلاسمان اضافه شد. اسمش ساراست و دختر خیلی قشنگی‌ست. در ضمن، دست‌های خیلی زیبایی هم دارد. همان روز اول خانم معلم او را کنار من نشاند و بهم گفت که هوای دوست جدیدت را داشته باش. زنگ تفریح که بردمش تا مدرسه را بهش نشان بدهم، میان حرف‌هایش فهمیدم که از شش سالگی پیانو می‌نوازد. وقتی این را شنیدم سعی کردم عادی رفتار کنم اما فکر کنم او متوجه درخشش چشم‌هایم شد. ازش پرسیدم که یعنی توی خانه‌شان یک پیانو دارد و هر وقت بخواهد می‌تواند پشت آن بنشیند و بنوازد؟ و او گفت که اگر بخواهم می‌توانم یک روز به خانه‌شان بروم و هم در درس‌های عقب‌افتاده کمکش کنم و هم از نزدیک پیانواش را ببینم. سه هفته طول کشید اما نتوانستم مامان را راضی کنم. آخر سر مامان سارا زنگ زد خانه‌مان و با مامان حرف زد و قول داد که قبل از تاریک شدن هوا خودش مرا برگرداند خانه. البته هیچ‌کس جلوی مامان اسمی از پیانو نیاورد.

دیروز رفتم خانه‌ی سارا. همین که وارد شدم گوشه‌ی خانه‌شان دیدمش. نور کم‌جان بعد از ظهر پاییز افتاده بود رویش. بی‌اختیار راه افتادم به سمتش. احساس می‌کردم با هر قدم، کمی از زمین فاصله می‌گیرم و وقتی که رسیدم بهش دیگر نزدیک ابرها بودم. دست‌هایم می‌لرزیدند. زل زدم به کلاویه‌های سیاه و سفیدش. احساس می‌کردم جای قلب، یک دارکوب توی سینه‌ام است. دست‌های لرزانم را بالا آوردم و گذاشتم روی کلاویه‌های پیانو. همین که صدایش در سرم پیچید احساس کردم از لبه‌ی جهان خیالاتم آویزان شده‌ام. نمی‌توانستم انگشت‌هایم را از روی کلاویه‌ها بردارم چون می‌دانستم که با این کار پرت می‌شوم به جهان خاکستری‌ای که بیرون از خیالاتم بود. دلم می‌خواست انگشت‌هایم تا ابد همان‌جا بمانند. با چشم‌هایی پر از اشک سرم را چرخاندم و از سارا که مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد پرسیدم که می‌توانم باز هم این‌جا بیایم؟ لبخندی زد و روی صندلی پشت پیانو نشست. چشم‌هایم را بستم و انگشت‌هایم را از روی کلاویه‌ها برداشتم و آماده‌ی سقوط به دنیای خاکستری شدم. ناگهان صدای موسیقی در سرم پیچید. چشم‌هایم را باز کردم و دیدم که انگشت‌های سارا به نرمی روی کلاویه‌ها می‌رقصند. دیگر خبری از دنیای خاکستری نبود.

۱
روناهی ^^
۰۳ تیر ۲۰:۰۴

من این مجموعه پست ها رو خیلی دوست دارم. کاش همیشه ادامه دار باشه :*

پاسخ :

مرسی روناهی عزیزم :*
احتمالاً هفته‌ای یک بار پست کشف قصه‌ها رو داشته باشیم ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان