ای کاش میتونستم چند شبی رو توی کتابخونهی کوچک دانشکدهم سپری کنم. بخاری برقیای که همیشه صبحهای زود سخاوتمندانه گرمم میکنه رو بکشم میون قفسههای کتاب، روبروی اون بخشی که کتابهای آرتمیس فاول و تالکین و رولد داله بشینم و تا صبح کتاب بخونم. فکر نکنم بترسم. اون کتابخونه اونقدر جادوییه که انگار بخشی از خیالمه و من از خیالم نمیترسم. حتی اگه تاریک باشه. حتی اگه هیچ صدایی ازش نیاد. یه اتاق پایینتر از کتابخونه، اون طرف راهرو، اتاق استاد حسنلیه. میتونم برم اونجا و از توی کشوش شکلات پیدا کنم و از کتری برقیش هم برای قهوه درست کردن استفاده کنم. توی اتاقش اونقدری خوراکی پیدا میشه که تا چند هفته زنده بمونم. [چندتا دختر بیرون پنجره دارن فریاد میزنن: آزادی، آزادی، آ-زا-دی] خستهام از واقعیت. ای کاش روح سرگردان دانشکدهی ادبیات بودم و شبها توی کلاسها بیهدف میگشتم. ای کاش استاد حسنلی هر روز توی چشمهام نگاه میکرد و با صدای غمزدهش بهم میگفت: غم از لشکر اهریمنه. غرق نشو توی غم. چون یک بار شنیدنش برای این همه غم کافی نیست. اما حالا افسون افسانهها میخونم و چشم میدوزم به عقربههای ساعت تا بشه دوازده ظهر یکشنبه. تا برم سر کلاس استاد حسنلی بشینم و به شوخیهاش بخندم و وسط خندیدن یهو بغض کنم و چشمهام پر از اشک بشه. بعد لیوان نسکافهم رو بو کنم و سعی کنم جلوی افتادن قطرههای اشکم رو بگیرم.