از سرمای عصرها و شبهای پاییز و زمستون بدم میاد. انگار غم و غصههام رو عریان میکنه و بیشتر درد میکشم. دلم میخواد توی پاییز و زمستون، به محض این که هوا تاریک و سرد میشه، توی خونه باشم. البته توی خونه بودن هم خوشحالم نمیکنه اما حداقل اون تاریکی و سرما با تأخیر بهم میرسه. دلتنگم. به اندازهی تمام جهان دلتنگم. ما آدمها خیلی بیچارهایم. از همون روز اولی که روی زمین پا گذاشتیم بیچاره بودیم. احساس تنهایی و ترس و غم میکردیم. گیج و منگ دور و برمون رو نگاه میکردیم و نمیفهمیدیم باید چیکار کنیم. اون همه سال گذشته و هنوز هم نمیفهمیم باید چیکار کنیم. تنها کاری که از دستمون برمیاد خیال کردنه. خیال، خیال، خیال. اونقدر خیال کردم که خودم هم شبیه خیال شدم. اما شبیه خیال بودن بهتر از آدمیزاد بودنه. قلبم برای آدمیزاد بودن خیلی کوچیکه. وقتی میبینم قلبم داره درد میکشه مثل یه مادر احساس استیصال میکنم که نمیتونم براش کاری کنم. دلم میخواد برم. نمیدونم کجا. دلم میخواد مثل یه خیال مدام در حرکت باشم. مثل ابرها. میخوام اونقدر برم که دست غم بهم نرسه. میخوام اونقدر نازک بشم که غم ازم عبور کنه. ای کاش نجاتدهندهای بود. امروز بابام داشت سعی میکرد به عمهم ثابت کنه خدایی که بهش باور داره وجود نداره. ولی من با صدایی که به قول استاد کهنسال از بغض شکسته بود به عمهم گفتم خوش به حالت. خوش به حالت که هنوز به چیزی باور داری که میدونی فراتر از آدمهاست. ای کاش من هم چنین چیزی برام باقی مونده بود که وقتی تمام وجودم شکسته بتونم بهش پناه ببرم و حتی شده توی خیالم حفظم کنه. این که آدم بخواد خودش رو حفظ کنه خیلی سخته. گفته بودم دلتنگم؟ ای کاش نجاتدهندهای بود.