میخواهم مثل اولدوز که انگشتهایش را میشمرد به وقت دلتنگی، روزها را تا تو بشمارم. میشود به ده که رسیدم آغوشت را به رویم باز کنی؟ میدانم که اینجا را میخوانی. امید دارم که اینجا را بخوانی. تو هیچوقت تمام درها را به روی من نمیبندی. حتی شده گوشهی پنجرهای را برایم باز میگذاری. من آنقدر کوچکم که از گوشهی پنجرهات هم رد میشوم. خوب میدانی. من آنقدر کوچکم که دوشنبه روبروی استادی که احتمالا قرار است پایاننامهام را با او بردارم زدم زیر گریه چون داشتم مثل گنجشک سرمازده از غم میلرزیدم و نمیتوانستم در جواب این جملهاش که احساس میکنم یک چیزی درونت دارد اذیتت میکند خودم را حفظ کنم. دستهایم را روی دستهی صندلی ستون کردم و با کف دستهایم صورتم را پوشاندم و گریه کردم. گریه میکردم و همهچیز دور سرم میچرخید. گریه میکردم و هیچ نمیشنیدم. نمیدانم چند بار ته جملههایش گفت دختر خوب تا با همین دو کلمه بغلم کند. چون بالاخره اینجا ایران است و آدمها به همین راحتی نمیتوانند همدیگر را بغل کنند. بهم گفت خودت را راحت بگذار و گریه کن. گفت میدانی توی همین یک ماه گذشته خودم چند بار گریه کردهام؟ یک ساعت روبرویش نشستم و گریه کردم و حرفهایش را شنیدم. آخر سر با لبخند مهربانی گفت بیشتر بیا و حرف بزن. با چشمهای خیس و بینیای که از شدت گریه قرمز شده بود لبخندش را جواب دادم و گفتم میترسم هر بار بیایم و جای حرف زدن گریه کنم. گفت مشکلی نیست، من بلدم گریه و حرف زدنت را از هم جدا کنم. میبینی چقدر کوچکم؟ من آدم گریه کردن جلوی آدمها بودم؟ آن هم جلوی مردی که هنوز سه ماه نیست میشناسمش. شانس آوردم که چنین آدمی روبرویم بود. وگرنه نمیتوانستم هفتهی بعد از شدت خجالت سر کلاسش بروم. تو خوب میدانی که در برابر دوست داشتن تو چقدر بیدفاعم. تنها کاری که از دستم برمیآید این است که کنار شوفاژ توی خودم جمع شوم و بلرزم و قصه بخوانم. قصه بخوانم و امید ببندم به اینکه در انتهای این ده روز تو منتظرم ایستادهای و میتوانم تک تک این قصهها را برایت بخوانم. دوستت دارم.