جمعه ۱۱ آذر ۰۱
«من هیچ نمیدانم از چه وقتی تو را دارم. من چشم باز کردهام و تو را دیدهام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی، دیگر نمیدانم چکار باید بکنم... عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم! دق میکنم... عروسک گنده! عروسک گنده! من دارم میترکم. حرف بزن! حرف...»
ناگاه اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک میکند و آهسته میگوید: اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگر نمیترکی. من به حرف آمدم... صدای مرا میشنوی؟ عروسک گندهات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی...
اولدوز و عروسک سخنگو
صمد بهرنگی