شبی که توی قطار بودم و از پیش تو برمیگشتم، خبر نداشتم این آخرین باریه که میبینمت. اما تمام مدت تب و لرز داشتم و روی تخت بالای کوپه اشک میریختم. از درد به خودم میپیچیدم و با خودم فکر میکردم چرا بار قبل که دیدمت، موقع جدا شدن ازت، اینقدر درد نکشیدم؟ یه لحظاتی روی تخت مینشستم و دستم رو روی قلبم میذاشتم و میلرزیدم. خودم خبر نداشتم اما انگار قلبم خبر داشت. چند ساعت قبلش توی ایستگاه راهآهن یادمون اومد که خوراکیهایی که برای توی راه برام خریده بودی رو توی ماشین جا گذاشتیم. چیزی به حرکت قطار نمونده بود. تو با بیشترین سرعتی که میتونستی دویدی و از ماشین آوردیشون. وقتی بهم رسیدی خوراکیها رو بهم دادی و همونطور که نفس نفس میزدی و عرق کرده بودی، پیشونیم رو بوسیدی. تو بگو. چطور به خودم بفهمونم اون آدمی که اون شب پیشونیم رو توی ایستگاه راهآهن تهران بوسید، دیگه من رو نمیخواد؟