ایستگاه راه‌آهن

شبی که توی قطار بودم و از پیش تو برمی‌گشتم، خبر نداشتم این آخرین باریه که می‌بینمت. اما تمام مدت تب و لرز داشتم و روی تخت بالای کوپه اشک می‌ریختم. از درد به خودم می‌پیچیدم و با خودم فکر می‌کردم چرا بار قبل که دیدمت، موقع جدا شدن ازت، این‌قدر درد نکشیدم؟ یه لحظاتی روی تخت می‌نشستم و دستم رو روی قلبم می‌ذاشتم و می‌لرزیدم. خودم خبر نداشتم اما انگار قلبم خبر داشت. چند ساعت قبلش توی ایستگاه راه‌آهن یادمون اومد که خوراکی‌هایی که برای توی راه برام خریده بودی رو توی ماشین جا گذاشتیم. چیزی به حرکت قطار نمونده بود. تو با بیشترین سرعتی که می‌تونستی دویدی و از ماشین آوردی‌شون. وقتی بهم رسیدی خوراکی‌ها رو بهم دادی و همون‌طور که نفس نفس می‌زدی و عرق کرده بودی، پیشونی‌م رو بوسیدی. تو بگو. چطور به خودم بفهمونم اون آدمی که اون شب پیشونی‌م رو توی ایستگاه راه‌آهن تهران بوسید، دیگه من رو نمی‌خواد؟

۲
ملوچک ..
۲۴ آذر ۰۹:۴۶

آدما عوض میشن....

پاسخ :

شاید هم دوست داشتن به‌تنهایی کافی نیست و باید در کنارش جنگ‌جو هم بود. این رو راحت‌تر می‌تونم باور کنم. اگه واقعاً این‌طور باشه که تو می‌گی، عقلم رو از دست می‌دم.
The Camel
۰۹ فروردين ۱۲:۱۹

این نوشته رو چهار ماه پیش نوشتی. چهار ماه _احتمالن سخت_ رو گذروندی؛ الان حالت چطوره؟

پاسخ :

چهار ماه واقعاً سخت رو گذروندم. یا شاید بهتره بگم سخت‌ترین چهار ماه زندگی‌م رو. فکر نمی‌کردم حالم بهتر بشه. فکر نمی‌کردم حتی زنده بمونم. اما زنده‌ام و حالم روز به روز بهتر می‌شه. بهاره و احساس می‌کنم من هم بلدم مثل درخت‌ها از اول شروع کنم به شکوفه دادن و زنده شدن. مرسی که حالم رو پرسیدی. و امیدوارم که بهار زیبایی پیش روت باشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان