حدود دوازده ساعت از دیروز رو توی دانشکده گذروندم. علاوه بر کلاسهام، در یک جلسهی نقد رمان نوجوان شرکت کردم و همینطور در نشستی که یکی از شاعران بزرگ کودک و نوجوان در اون حضور داشت. فهمیدم که دست کم در نقد رمان نوجوان خیلی خوبم. استاد حسامپور گفت: نمیشه که حرکتی نکرد. گفت: دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. از درختهای حیاط دانشکده توت چیدم و نشُسته خوردم. زیر همون درختها، روی نیمکت نشستم و با امید تلفنی حرف زدم. شب که آبمیوه و کیک به دست، از دانشکده زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم، با وجود خستگی خیلی زیاد، به امید پیام دادم و گفتم که احساس میکنم جوان و زندهام. امروز هم جوان و زنده بودم وقتی روی چمنهای دانشگاه که میونشون گلهای کوچک زرد بود نشسته بودم و انگشتهام از توتهایی که کمی قبل چیده بودم قرمز شده بود و آفتاب بهم میتابید و به موسیقی کمانچه و سهتاری که دوتا از دانشجوها مینواختن گوش میدادم. جوان و زنده بودم وقتی سر کلاس استاد حسنلی در حالی که یه شکلات گوشهی لپم بود و چاییم رو میخوردم توی نوت گوشیم نوشتم: نقد، برج مراقبت هنرمنده. قلبی دارم که به عشق کسی میتپه و تپش قلب کسی رو به عشق خودم حس میکنم، شیفتهی چیزهاییام که میخونم و میشنوم و یاد میگیرم، آدمهایی رو در دایرهم دارم که امنن و پشتم بهشون گرمه، درختها سبزن و ابرها سفید و آسمون آبی، هر روزی که از خونه بیرون میرم دست کم گل یا شکوفهای میبینم، زمین از توتها قرمزه و آفتاب از همیشه مهربونتره. مگه آدم برای جوان و زنده بودن و حرکت کردن به چیزی بیشتر از اینها نیاز داره؟