بیحوصلهام. دلم نمیخواد فردا برم دانشکده چون درسهای یکشنبهم رو دوست ندارم، حموم نرفتهم و کفشهام رو هم نشستهم. ناخنهام بلند شده و تا از ته نچینمشون خیالم راحت نمیشه. باید این لاکهای بزرگونه و با رنگ خنثی رو هم از روی ناخنهام پاک کنم و همون لاک بهاری خودم رو بزنم که رنگ گلها و شکوفههاست. چند روزه که درس نخوندم. فقط پشت سر هم داستان کودک یا نوجوان میخونم و خودم رو باهاشون مست میکنم تا به زندگی خودم فکر نکنم. چون در اون صورت بار مسئولیتی که روی دوشم هست رو حس میکنم و مجبور میشم برنامهریزی کنم و زحمت بکشم و مضطرب بشم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم. نمیخوام فکر کنم. خصوصاً الان که انرژیم ته کشیده و نمیتونم فکر و اضطراب رو به تلاش کردن تبدیل کنم. خونهی خودم رو میخوام. خونوادهی خودم رو میخوام. تو رو اینجا، کنار خودم میخوام. چرا یه کتابخونه که سالن مطالعه داشته باشه این دور و بر نیست؟ برای رفتن به نزدیکترین کتابخونه باید سوار اتوبوس بشم و نمیخوام. دلم میخواد صبحهای زود پیاده برم کتابخونه و شبها برگردم. و هر شب برای فردام ظرف غذا آماده کنم. انرژیم برای هر روز دور شدن از خونه کافی نیست. حتی اگه این دور شدن بهاندازهی نیم ساعت توی اتوبوس بودن باشه. از طرفی توی این خونه بودن هم مضطربم میکنه. هر بار که مامانم تلفنی با کسی حرف میزنه، هر بار که مامان و بابام با هم حرف میزنن، دلم میخواد گوشهام رو بگیرم و بلند بگم: لالالالالالالا تا یک کلمهش رو هم نشنوم. الان هم که نوشتن این متن رو تموم کنم احتمالاً میرم بلند بلند ادامهی داستان رامونای ۸ ساله رو میخونم. هنوز برای بزرگ بودن خیلی کوچیکم.