يكشنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۲
رامونا خود را در مبل راحتی انداخت. او از یکشنبههای بارانی، بهخصوص این یکی، بیزار بود و آرزو میکرد که زودتر دوشنبه بشود تا بتواند به مدرسه پناه ببرد. خانهی خانوادهی کوییمبی گویی در طول روز کوچک و کوچکتر شده و اکنون به حدی رسیده بود که دیگر برای افراد خانواده و تمام مشکلاتشان جا نداشت. خانم و آقای کوییمبی بعضی شبها پس از رفتن دخترها به اتاق خواب، با هم گفتوگو میکردند. رامونا سعی کرد به چیزهای جسته گریختهای که از صحبتهاشان شنیده بود، فکر نکند. او از حرفهای پنهانی والدینش فقط همین را فهمیده بود که آنها دلواپس آیندهی او و خواهرش هستند.
رامونای هشت ساله
بورلی کلییری