رامونا نگرانی‌های پنهانی و عمیق خود را داشت.

رامونا خود را در مبل راحتی انداخت. او از یک‌شنبه‌های بارانی، به‌خصوص این یکی، بیزار بود و آرزو می‌کرد که زودتر دوشنبه بشود تا بتواند به مدرسه پناه ببرد. خانه‌ی خانواده‌ی کوییم‌بی گویی در طول روز کوچک و کوچک‌تر شده و اکنون به حدی رسیده بود که دیگر برای افراد خانواده و تمام مشکلات‌شان جا نداشت. خانم و آقای کوییم‌بی بعضی شب‌ها پس از رفتن دخترها به اتاق خواب، با هم گفت‌وگو می‌کردند. رامونا سعی کرد به چیزهای جسته گریخته‌ای که از صحبت‌هاشان شنیده بود، فکر نکند. او از حرف‌های پنهانی والدینش فقط همین را فهمیده بود که آن‌ها دلواپس آینده‌ی او و خواهرش هستند.

 

رامونای هشت ساله

بورلی کلی‌یری

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان