صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بابام برای من و غزل طالبی قاچ کرده و گذاشته توی ظرف روحی، توی یخچال، تا خنک بشه. نون سنگک گرم کردم و صبحونه نون و پنیر و طالبی و چایی شیرین خوردم. بعدش غزل بیدار شد و به مامانم گفت که براش تخم مرغ عسلی درست کنه و مامانم یه تخم مرغ هم برای من گذشت. نصفش رو بیشتر نخوردم. موهام اونقدر بلند شده که تا یه کم ازش غافل میشم گره میخوره. موهای گرهخوردهم رو شونه کردم و دو طرفم بافتم. بعد گیسهام رو آوردم روی سرم و با سنجاقهای زرد و بنفش نگهشون داشتم و مثل تل شد. ظهر که بابام اومد خونه بهم گفت شبیه زنهای یونان و رم باستان شدی. دارم کتاب کوچک اندازهی فیل رو میخونم و جک، پسر یازده سالهای که یک روز صبح در اردوگاهی نزدیک اقیانوس اطلس وقتی از چادر مسافرتیش بیرون میاد میبینه مادرش نیست و روز سومیه که داره دنبالش میگرده، واقعاً قلبم رو مچاله میکنه. هیچکس بهاندازهی بچهها نمیتونه قلب من رو مچاله کنه. امید چند شبه داره داستانی رو برام میخونه که میتونم بگم شبیه هیچکدوم از داستانهای نوجوانی که تا به حال خوندهم یا در موردشون شنیدهم نیست. خیلی عجیب و خاصه و واقعاً دوستش دارم. امید گفت که مادر دوستش که نویسندهی این کتابه وقتی نوجوون بوده و رفته بوده خونهشون این کتاب رو بهش داده. اسمش رو نمیگم که مرموز و ناشناخته و جادویی بمونه. دیروز عصر وقتی از خواب بیدار شدم تپش قلب شدید داشتم. هیچ کنترلی روی ریختن اشکهام نداشتم و امید به محض اینکه فهمید بهم زنگ زد. بهم گفت همینطور که دارم باهات حرف میزنم برو و دنبال قرص پروپرانولول بگرد. بعد از اینکه قرص رو خوردم و یک ساعت و ربع باهام حرف زد آروم آروم شدم. تازه دارم میفهمم دوست داشتن در یک رابطهی سالم چه شکلیه. خیلی خب. این بود انشای من. برم چایی و شیرین عسل بخورم.