سه شنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۲
دفترچهی کوچکم را
با تمام گلهایی که میان کتابهای داستانم خشک کردهام
روی فرش میگذارم
و بهار را به کاغذهایش میچسبانم
خواهر کوچکم
- دوان دوان -
خودش را به من میرساند
و با انگشتهایی که به کوچکی ساقهی شکوفههاست
با دکمهی دوم پیراهنم بازی میکند
دکمهای که تا دیشب، ستارهای بود در آسمان
و من قصهی پسربچهای را برایش میگویم
که صورتش شبیه به من و قدش بهاندازهی انگشتهای اوست
و هر روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، میان چمنها دنبال ستارههای افتاده میگردد
تا آنها را زیر بالش بچههایی بگذارد که دکمهی پیراهنشان افتاده است