دیشب در اوج حال بدم قول دادم فردا صبح طلوع کنم و بهت بتابم. قول دادم بهخاطر تو خوب شم. صبح زود موهام رو پشتم بافتم و گوجهش کردم و اون کش موم که روش گلهای بابونه داره رو انداختم دورش. توی راه کانون به داستانی که تو دیشب برام خونده بودی گوش دادم و بعدش انگشت جادویی رولد دال رو خوندم و کیک شکلاتی خوردم. توی کلاس قصهگویی، خانم ایزدی قصهی گربه کوچولویی رو برامون گفت که وقتی توی آب میفتاد دنیا رو خیس و سرد میدید و وقتی آفتاب بهش میتابید دنیا رو گرم. وقتی قاصدک روی سبیلش مینشست دنیا رو نرم و سبک میدید و وقتی به خارپشت برمیخورد دنیا رو زبر و خشن. در نهایت فهمید نه آب، نه آفتاب، نه قاصدک و نه خارپشت دنیا نیستن. اونها فقط بخشی از دنیا هستن. و من با خودم گفتم آره غزال، قصهها همیشه برای تو چیزی دارن. وقتی بهشون نیاز داری بالاخره خودشون رو یکجوری بهت میرسونن و باهات حرف میزنن. بعد از مراسم بزرگداشت فردوسی و خیام، لیوان قهوهم رو برداشتم و از بچهها جدا شدم تا یه کم تنها باشم و قدم بزنم. صدای پرندهها، صدای آبپاش چمنها، ابرهای گرد و قلنبه و درختها و گلهای دانشکده قلبم رو لبریز کردن. کلاس آخرمون توی حافظیه برگزار شد. اونجا دوتا قاصدک فوت کردم و وقتی داشتم تنهی یه درخت رو لمس میکردم و به شاخهها و برگهاش نگاه میکردم، محمدهادی بهم گفت هر بار که تو رو میبینم یادم به پیپی جوراببلند میفته. توی دنیای خودتی. و بعد اضافه کرد که این رو به عنوان تعریف گفته. کنار یکی از حوضهای آبی حافظیه چهارزانو نشستیم و استاد محمودی بهمون شکلات داد و برامون از حافظ گفت. آخر سر هم گفت هر کدومتون یکی از غزلهای حافظ رو بلند بخونید. من خوندم: بدان مثل که شب آبستن است روز از تو، ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز. وقتی داشتم توی مراسم بزرگداشت نقاشی میکردم مداد سیاه عزیزم که روش خرس داشت از دستم افتاد و گم شد. الان توی ایستگاه مترو نشستم و گشنه و تشنهام. هنوز ناهار نخوردم. ولی خوشحالم که وجود دارم و فردا قراره برای استاد حسنلی جشن تولد بگیریم. دیدی سر قولم موندم و امروز خورشید شدم؟