Call Me Chihiro

دانشگاه، خرداد و تیرم رو چنان تسخیر کرده بود که توانی برای این‌جا نوشتن نداشتم. حالا که باز خودم شدم و سایه‌ی دانشگاه تا حدودی از سرم برداشته شده نوشتن یادم رفته. ولی تا ننویسم که یادم نمیاد. می‌خوام طولانی بنویسم چون احساس می‌کنم اینترنت با مغزم کاری کرده که حتی برای نوشتن یه متن طولانی هم تمرکز ندارم. پس سعی می‌کنم فاصله‌های این‌جا نوشتنم رو کم‌تر و نوشته‌هام رو طولانی‌تر کنم. بالاخره بعد از پنج شیش سال به قلمروی موسیقی برگشتم و می‌خوام دوباره مربی موسیقی کودک بشم. فعلا دارم یه سری کلاس‌های فشرده می‌رم تا چیزهایی که بلد بودم رو یادم بیاد و بعد آزمون و یه دوره‌ی کوتاه کارآموزی. می‌خوام از همون روشی که قبل از کنکور ارشدم برای درس خوندن پیش گرفته بودم استفاده کنم: هر اتفاقی که بیفته حق نداری فرار کنی و شده سینه‌خیز باید تا ته مسیر بری! چون واقعا دلم می‌خواد مشغول به کار بشم و در حال حاضر چه کاری بهتر از این؟ فقط باید صبور باشم و نخوام که نتیجه رو در لحظه ببینم. و دیگه این‌که، به خودم اعتماد کنم. برای یکی از درس‌های ترمی که گذشت امتحان ندادیم و قراره به جاش یه مقاله بنویسیم. یا بهتره بگم نقد و تحلیل یه داستان در قالب مقاله. هنوز براش هیچ کاری نکردم و حتی در مورد داستانی که می‌خوام روش کار کنم هم مطمئن نیستم اما می‌دونم که از پسش برمیام. و می‌دونی، برام خیلی مهمه که کار خوبی از آب دربیاد چون استاد این درس، استاد راهنمامه و نقد داستان چیزیه که توش ادعا دارم. دلم می‌خواد روی آخرین رمان نوجوانی که خوندم یعنی خواهران تاریک کار کنم اما باز هم باید بهش فکر کنم چون این کتاب از ژانر وحشته و من خیلی اطلاعاتی در این زمینه ندارم. ولی خواهران تاریک رو اون‌قدر دوست داشتم که می‌دونم می‌تونم صفحه‌ها درباره‌ش بنویسم. از پنج‌شنبه‌ی این هفته تا یک‌شنبه‌ی هفته‌ی آینده قراره تماما با امید باشم و بهش به چشم یه سفر کوچولو یا شاید شبیه‌سازی‌ای از آینده‌ی نزدیکمون نگاه می‌کنم. اولین باره که آینده‌م با کسی این‌قدر برام روشن و ملموسه و واقعا براش ذوق دارم و دلم می‌خواد زودتر برسه. هر شب درباره‌ش با هم حرف می‌زنیم و می‌دونی، توی این رابطه همه‌چی برابره. به قول امید مثل یه رقص دونفره می‌مونه. همون‌قدر برابر و هماهنگ و باشکوه. این پسر درست‌ترین و به‌موقع‌ترین اتفاقیه که توی زندگی‌م افتاده و واقعا از داشتنش احساس خوشبختی می‌کنم. تازه، پنج‌شنبه می‌خوام برای اولین بار ته‌چین درست کنم و براش خیلی هیجان دارم. اگه خوب از آب دراومد توی پست‌های بعدی عکسش رو می‌ذارم. دلم می‌خواد استفاده از گوشی‌م رو خیلی کم‌تر از اون چیزی که الان هست بکنم. باز دارم توسط سیاهچاله‌ی گوشی‌م بلعیده می‌شم و باید جلوش رو بگیرم چون زندگی این نیست و من می‌خوام زندگی کنم. می‌ترسم اگه زودتر یه فکری به حالش نکنم مثل چیهیروی شهر اشباح جسمم رو از دست بدم و ناپدید بشم و حالا که عاشقم، ناپدید شدن آخرین چیزیه که می‌خوام. پس پیش به سوی هر کاری که باعث می‌شه جسمم رو به یاد بیارم!

۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان