امروز صبح از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم جلوی موهام رو چتری کوتاه کنم. حالا بیشتر از قبل شبیه غزالِ هفتسالهام و با این قیافهی جدید دیگه عمراً کسی باورش بشه که چیزی به دفاع از تز ارشدم نمونده. دیروز دوتا کتاب نوجوان سفارش دادم: سگی که به سوی ستارهای میدود و گربهای که عاشق باران بود. دلم میخواد هفتهی آینده با امید برم کتابفروشی و کتاب چروکسِ کلهغازی رو هم بخرم. تازه! امید شمارهی جدید مجلهی عروسک سخنگو رو هم برام گرفته و به معنی واقعی کلمه خیلی خوشحالم از این همه کلمهی تازهای که انتظارم رو میکشن. دیروز آخرین جلسهی دورهی مربیگری موسیقی کودکم بود و مربیم گفت که صد نمرهی کلاسی رو فقط به من داده. خیلی خیالم راحت شد. الان فقط منتظرم که نمرهی آزمون کتبیم هم بیاد و بعد کارآموزیم شروع بشه. این ترم عاشق رویکردهای اسطورهای و روانشناختی شدم. مقالهی پیتر پن و فروید رو دو بار خوندم و بالاخره دیشب یه چیزهایی ازش دستگیرم شدم. یونگ رو خیلی بیشتر از فروید دوست دارم اما نرمشهای ذهنیای که موقع فکر کردن به نظریههای هر دو تجربه میکنم واقعاً برام لذتبخشه. این روزها از زنده بودنم خیلی خوشحالم و بیصبرانه منتظرم که سهشنبه تا جمعهی هفتهی آینده رو تماماً با امید زندگی کنم. قراره براش کیک تولد هم درست کنم. احتمالاً کیک هویج و گردو با خامه. کاش زندگی همیشه همینقدر نرم و ساده و قشنگ بود.
پ.ن: امروز تولد امیده و بالاخره اولین بارون پاییزی بارید. معشوق من خدای ابرهاست.