بله بچه جون، این داستان واقعیه. دیگه چه‌جور داستانی وجود داره؟

پریروز اولین روز کارآموزی‌م بود. از ساعت سه تا هشت شب با پنج گروه از بچه‌های چهار تا هفت سال موسیقی کار کردیم. شب که زیپ پافر بنفشم رو بالا کشیدم و توی تاریکی به سمت مترو حرکت کردم، از خودم پرسیدم اگه به غزال نوجوون تصویر امشب رو از بیست و پنج سالگی‌ش نشون بدم چه احساسی پیدا می‌کنه؟ یه دختر واقعا قشنگ با موهای چتری و دم خرگوشی که دانشجوی ارشد ادبیات کودکه، احتمالا قراره تزش درباره‌ی پی‌پی جوراب‌بلند باشه، دوست‌پسرش به معنی واقعی کلمه شبیه قصه‌هاست، عضو دوتا انجمن کتاب‌خوانیه که توی یکی‌ش کتاب‌های نوجوان می‌خونن و توی یکی‌ش فلسفه و قراره مثل ورونیک فیلم زندگی دوگانه‌ی ورونیک توی یه مدرسه معلم موسیقی بشه. حدس می‌زنم نفسش از دیدن چنین تصویری بند بیاد چون حتی خودم هم وقتی عمیق به اون چیزی که الان هستم، به اون چیزی که شدم، فکر می‌کنم نفسم از هیجان بند میاد. چطور ممکنه این آینده‌ی همون غزال نوجوونی باشه که اول دیپلم ریاضی گرفت و بعد به هوای دانشکده‌ی موسیقی رفت هنر خوند و توی همه‌چیز احساس ناکافی بودن می‌کرد؟ همونی که تصویری که از عشق داشت یه عشق یک‌طرفه و دردآور بود و همه‌چیز علیه زیبایی اون شهادت می‌داد؟ کاش صدام رو از این‌جا، از بیست و پنج سالگی بشنوه: هی! دختر! تو قراره خیلی زود شبیه شخصیت اصلی قصه‌ها بشی. اون هم نه هر قصه‌ای. قصه‌ای به نرمی ابرها و به زیبایی رنگین کمون. قصه‌ای که باور کردنش برای هر دومون خیلی سخته ولی باور کن واقعیت داره.

 

پ. ن: عنوان متن از کتاب دختری که ماه را نوشید اثر کلی بارن‌هیل.

۲
روناهی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۲ آبان ۰۸:۵۱

دلم ‌برای نوشته‌هات تنگ‌ شده بود غزال. چقدر این نوشته روشن و قشنگ بود.

پاسخ :

عزیزم. :')
قشنگی و روشنی از خودته.
| فاخته |
۲۵ آبان ۰۲:۳۲

دختری که روشن شدن چراغ وبلاگش ادم روو خوشحال میکنه :') 

پاسخ :

دختری که کامنتش باعث شد لبخند بزنم. :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان