میخوام قصهی یه ابر کوچولو رو بگم. ابر کوچولویی که اونقدر از زندگی میترسید که تصمیم گرفته بود تا ابد پشت فانوس دریایی قایم بشه و هیچجا نره. ابر کوچولویی که شکل هیچی نبود و آدمها با دیدنش یادشون به هیچی نمیافتاد. ابر کوچولویی که انگار نخش رو به فانوس دریایی گره زده بودن و از یاد برده بودنش و حالا حالاها قرار نبود از جاش تکون بخوره. خورشید و ماه و ستارهها میاومدن و میرفتن و ابر کوچولو سر جاش میموند. پرندهها با بقیهی ابرها مسابقهی پرواز میذاشتن و ابر کوچولو سر جاش میموند. بچهها زمین میخوردن و بلند میشدن و یاد میگرفتن راه برن و ابر کوچولو سر جاش میموند. سر جاش میموند و هیچ خطری تهدیدش نمیکرد و هیچوقت بهش خوش نمیگذشت. فقط سر جاش میموند و میموند. اما یه روز که خیلی احساس تنهایی میکرد، به قلنبههای دور تا دورش نگاه کرد و دید نمیتونه تکونشون بده. هرچی زود زد نتونست حتی بهاندازهی یه قدم لاکپشت حرکت کنه. زد زیر گریه. هفت شبانه روز گریه کرد. اونقدر که مدرسهها رو تعطیل کردن و بانکها رو تعطیل کردن و همه موندن توی خونههاشون. بعد از هفت شبانه روز که گریهی ابر کوچولو تموم شد، توی پنجرهی بالای فانوس دریایی چشمش افتاد به خودش. یعنی اینی که میدید واقعاً خودش بود؟ از قلنبه قلنبههای دور و برش خبری نبود و آب رفته بود. کوچولوتر شده بود و توی جیب بزرگ یه کت جا میشد. سرش رو چرخوند که خودش رو بهتر ببینه. حرکت کرد. اونقدر نرم حرکت کرد که فکر میکردی یه نفر داره با کاردک خامهی روی کیک تولد رو میکشه. سر جاش چرخید. مثل یه ستاره. بالا پرید. مثل یه خرگوش. و راه افتاد. مثل قطار. از اون روز ابر کوچولو فقط حرکت میکرد و حرکت میکرد. و فقط وقتهایی سر جاش میموند که آدمها بهش مثل یه آینه نگاه میکردن و خیالهاشون رو توش میدیدن. اونوقتها بهاندازهی یه چیلیک سر جاش میموند و عکسش رو که به یادگار میذاشت، باز راه میافتاد. مثل ماهی. مثل رودخونه. مثل زندگی.