دیشب خواب دیدم حاملهام. هفتقلو. و بهاندازهی هفتتا زایمان درد کشیدم. بهاندازهی هفتتا زایمان شکستخورده. چون هر هفتتا بچه مرده بودن. و من فقط التماس میکردم که حداقل یکیشون زنده بمونن. فقط یکیشون. حالا نمیدونم بهخاطر این خوابیه که دیدم، یا به PMS نزدیکم، اما حالم هیچ خوب نیست. دلم میخواد هیچکس باهام حرف نزنه و هیچکس دور و برم نباشه و هیچ وظیفهای بر عهدهم نباشه. اما حداقل کاری که باید تا شب انجام بدم حموم رفتن و شستن ظرفها و سر کار رفتنه. امروز از اون روزهاست که احساس میکنم همه دارن زندگی میکنن و فقط منم که نشستم و دارم زندگی کردن بقیه رو نگاه میکنم. عصر مراسم فارغالتحصیلی دانشگاهه و من واسهش ثبت نام نکردم و سر کار بودنم رو بهونه کردم. اما راستش وقتی متن سوگندنامه و لیست برنامههاشون رو دیدم حالم به هم خورد. نمیخواستم حتی توی مراسم فارغالتحصیلیم هم حضور این کثافتها رو حس کنم. واقعاً زندگی توی این زمان و مکان چقدر حسرت به دل آدم میذاره. دلم میخواست یه آشنا داشتم که نزدیک دریا زندگی میکرد و میتونستم یه مدت برم پیشش بمونم. گوشیم رو هم خونه جا بذارم و به همه بگم ازتون خواااهش میکنم یه مدت فراموشم کنید. خواااهش میکنم. و بعد صبح تا شب کنار دریا وقت بگذرونم. اونقدر که رنگ پوستم عوض بشه و موهام موجدار بشه. اونقدر که یه دفتر کامل رو با کلمههام پر کنم و شنهای داغ رو لای صفحههاش جا بذارم. اونقدر که آخر سر یه سطل پر از سنگهایی که روشون نقاشی کردم داشته باشم. کاش تا هیفده شهریور که بیست و شیش سالم میشه بتونم چنین چیزی رو تجربه کنم. تا اونموقع دلم میخواد هر روز هفته، صبح تا شب، با بچهها کلاس داشته باشم. بچهها بهاندازهی دریا و درختها و ابرها من رو از دست واقعیت نجات میدن. کاش کلاس شنا ثبت نام کنم و مثل یه پری دریایی نفرینشده توی قسمتهای کمعمق بیتابی نکنم. کاش این گوشی کوفتی رو بندازم توی چاه فاضلاب و سیفون رو بکشم. کاش دوباره به داستانها پناه ببرم و بذارم با احساساتم هر کاری میخوان بکنن. بچه که بودیم میگفتیم کاش رو کاشتن سبز نشد. پس پاشم برم حموم شاید زیر دوش، خودم سبز شدم و یه فکری به حال بیتابی پاهای شنانابلدم کردم.