احساس میکنم نوشتن رو یادم رفته و این کلافهم کرده چون همهش میخوام حرف بزنم اما نمیتونم. دارم به این فکر میکنم که ممکنه دلیلش این باشه که دوباره توی یکی از اون دورههاییام که به گوشیم اعتیاد پیدا کردم و این اسکرول کردنهای بیهدف و طولانی داره تمرکز کردن رو برام سختتر و سختتر میکنه. مدتهاست نه تونستم درست و حسابی کتاب بخونم، نه روی پایاننامهم کار کنم و در کل ذهنم خیلی سریع خسته میشه و کرکره رو میکشه پایین. کاش میتونستم یه گوشی ساده بگیرم فقط واسه تماسهای ضروری و هیچ ردی از خودم توی اینترنت باقی نذارم. دلم میخواد کیفیت زندگیم رو بالاتر ببرم و آدم بهتری بشم اما با این وضعیت روزها فقط دارن میان و میرن و هیچ تغییری هم ایجاد نمیشه. خودم رو میشناسم. میدونم برای اینکه بتونم به خودم و زندگیم سر و سامون بدم باید اول دربارهش بنویسم اما حتی نمیدونم از کجا شروع کنم. در حال حاضر کلیترین و مهمترین هدفم اینه که روز به روز آدم مستقلتری بشم و بتونم به عنوان یه بزرگسال روی خودم حساب کنم. دلم میخواد حالا که وارد مسیر شغلیای شدم که اینقدر بهش علاقه دارم، سعی کنم توش پیشرفت کنم و درآمد بیشتری داشته باشم تا به لحاظ مالی بتونم کاملا به خودم تکیه کنم و با درآمد خودم برم دنبال تک تک چیزهایی که دلم میخواد. مثلا کلاسهای ویولنم رو از سر بگیرم، کلاس سلفژ ثبت نام کنم، شنا یاد بگیرم، باشگاه برم و هزارتا چیز دیگه که دلم میخواد خودم صفر تا صدشون رو پیش ببرم نه خونوادهم. فقط باید یاد بگیرم که صبور باشم و استمرار داشته باشم چون من یه آدم معمولیام که برای رسیدن به آرزوهاش باید خیلی تلاش کنه و هیچی از قبل برام آماد نبوده و نیست و کی میدونه؟ شاید این از من آدم خودساخته و جالبتری بسازه. فقط بحث استقلال مالی نیست. دلم میخواد همون آدمی بشم که میتونم روش حساب کنم و خیالم راحت باشه که وقتی کاری رو بهش میسپارم تحت هر شرایطی از پسش برمیاد. این مدت که سر کار میرم بیخیال درس و دانشگاه شدم و این خوب نیست. نباید یادم بره که ادبیات کودک یکی از چیزهاییه که من رو به زندگی وصل نگه میداره و به همین پایاننامه نوشتن و گرفتن مدرک ارشد ختم نمیشه. نمیخوام بذارم نور این ستاره کم بشه. باید یه بخشی از هر روزم رو به ادبیات کودک اختصاص بدم تا این ستارهی پررنگ رو یادم نره. من هنوز هم دلم میخواد تا جوونم دکتری بخونم و یه روز نه چندان دور استاد دانشگاه بشم. نباید بذارم آرزوهای جدیدم باعث فراموش شدن آرزوهای قدیمیم بشن. فکر میکنم زندگیم قشنگتر میشه اگه یه شیشهی بزرگتر برای آرزوهام بردارم تا جای بیشتری برای ستارههایی که دارن بیشتر و بیشتر میشن داشته باشه. دیگه اینکه میخوام زبان خوندن، تمرین ویولن و ورزش کردن رو توی هر روزم داشته باشم. دلم میخواد به سلامتیم بیشتر اهمیت بدم و از بیرون هم آدم جالبتری بهنظر بیام، و دیسیپلینی که همهی این چیزهایی که دلم میخواد رو به سرانجام برسونه. همین. برم بشینم یه برنامهریزی درست و حسابی برای همهی اینها بکنم.