
من خیلی زودتر از بقیه فهمیدم که حوصلهی اینجا را ندارم. شش ساله بودم. سوار بر مینیبوس آبیای از پیشدبستانیام به خانه برمیگشتم. به دور و برم نگاه کردم. بچهها بعد از گذراندن نیمی از روز در مدرسه، کنار نزدیکترین دوستهایشان نشسته بودند و با هم از همه چیز حرف میزدند. مقنعههای سفیدشان را از سرشان درآورده بودند و باد خنک اردیبهشت از پنجرههای مینیبوس به صورتهای ظریف و موهای زیبا و شلختهشان میوزید. من اما وجود نداشتم. هیچکس اسمم را نمیدانست. تو بگو؛ وقتی کسی اسمت را نمیداند دیگر اسم داشتن به چه دردی میخورد؟ حتی نمیتوانستم مثل آنها مقنعهام را درآورم و بگذارم باد با وزیدن به موهایم غمی که روی دل کوچکم سنگینی میکرد را کمی خنک کند چون به محض برداشتن مقنعهام موهای سیاهی که فکر میکنم چند مرحلهای از فر بودن جلوتر بود مثل اشعههای خورشید دور صورتم را میگرفت. میگویم «فکر میکنم» چون سالهاست موهایم را ندیدهام و کم کم دارم شکل واقعیاش را فراموش میکنم. آن روز غمگینتر از همیشه به خانه برگشتم. انگار دیگر طاقتم تمام شده بود و قلبم حتی به اندازهی یک قطره غمِ بیشتر جا نداشت. چند دقیقهای طول کشید تا بندهای کفشم را باز کنم و وارد خانه شوم. به همهجای خانه سرک کشیدم تا مامان را پیدا کنم. آخر سر در حیاط دیدمش؛ در حالی که یک عالمه گلدان دورش چیده بود و داشت کودهایشان را عوض میکرد. سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: سلام دختر قشنگم. همانجا، روبروی مامان و گلدانهایش، ایستادم و بلند بلند گریه کردم. مامان دوید و مرا در آغوش گرفت اما گریهام هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که شانه و موهای مامان خیس خیس شد و گریهی من هم تمام. مامان چشمهایم را بوسید و پرسید چه شده؟ فقط در چشمهایش نگاه کردم و برای اولین بار گذاشتم از دریچهی چشمهایم وارد قلبم شود و ببیند که دارم چه غمی را تحمل میکنم. بعد دستهایش را گرفتم و خواستهام را گفتم. تمام تلاشش را کرد که چشمهای قهوهای زیبایش، که به اندازهی شکلاتهای قلبیای که همیشه در یخچال پیدا میشد شیرین و دلگرمکننده بود، چیزی از درونش لو ندهد. اما من شکستن قلبش را شنیدم. قرار شد همان بعد از ظهر انجامش دهیم. لباسهای مدرسهام را درآوردم و مامان برایم یک ظرف بزرگ ماکارونی کشید. همهاش را خوردم. مامان لبخندی زد و گفت: سبیل نارنجی درآوردی. من بلند بلند خندیدم و با رشتهی آخر ماکارونی که در ظرفم مانده بود برای خودم سبیل گذاشتم. مامان هم بلند بلند خندید و یک قطره اشک از گوشهی چشمش افتاد. دست و صورتم را شستم و در حیاط منتظر ماندم. چند دقیقه بعد مامان آمد. روبرویم ایستاد و با چشمهای پر از اشکش که شبیه شکلات ذوبشده بود نگاهم کرد. بهم گفت مطمئنی؟ لبخند کمرنگی زدم و سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. بهش گفتم که موهایم را تا جایی که میتوانی زیر خاک و کود پنهان کن چون ازشان دل خوشی ندارم. او هم یکی از بزرگترین و قشنگترین گلدانهایش را آورد و مرا در آن کاشت.
امروز تولد یازده سالگیام است. پنج سال است که مامان هر روز به من آب میدهد و ساعتها کنارم مینشیند و برایم داستان میخواند. من هم زل میزنم به آن بالا. به آبی آسمان و ابرهای سفید پشمکی و پرندههایی که بالای سرم میچرخند و میچرخند. به قطرههای باران که حالا بعد از پنج سال رنگ چشمهایم را عوض کردهاند. مامان میگوید چشمهایم سبز شده. شاید از همان اول هم باید به شکل یک گیاه وارد این جهان میشدم. اما راستش را بخواهی، بعضی وقتها دلم برای بغلهای مامان تنگ میشود.
حالا نوبت توست پروانه کوچولو. قصهات را برایم بگو.