دلم میخواهد رهاتر از چیزی که الان هستم باشم. مثلا ننشینم محاسبه کنم که اگر از اول مرداد بروم کلاس ویولن و سلفژ چقدر از حقوقم باقی میماند و میتوانم تا پایان سال یک سفر کوچک هم بروم؟ ذهنم بیشتر از هر وقتی درگیر پول درآوردن است و حقوق الانم حتی برای نصف چیزهایی که میخواهم هم کافی نیست. چه برسد به پسانداز کردن و بریز و بپاشهای خیالیام. ثبت نام در کلاس پیلاتس آنلاین، یاد گرفتن شنا، تعویض سیمهای ویولنم و خریدن یک آرشهی بهتر، شرکت در کارگاههای آدمک، سفر به جنوب و تهران و استانبول و جاهای دیگر، لیزر و هزار و یک بریز و بپاش دیگری که حتی فکر کردن بهشان با توجه به حقوق فعلی من خندهدار است اما دلم میخواهد بنویسمشان به امید اینکه جلویشان یکی یکی تیک بزنم. مثل کلاس ویولن و سلفژ که تا دو هفتهی آینده دیگر بخشی از این لیست نخواهند بود. البته بیرون کشیدن این دو مورد از لیست به همین راحتیها هم نبود. چون در همان آموزشگاه مربی موسیقی کودکم از تخفیفی که ویژهی مربیان است برای ثبت نام در کلاسها استفاده کردم و چیزی نزدیک به پانصد ششصد هزار تومان از مجموع کلاسها کم شد. بعد بابا گفت که میخواهد شهریهی هر دو کلاس را خودش بدهد اما من مقاومت کردم چون مطمئنم اینطوری رهاتر و سبکتر ساز میزنم اما در نهایت قرار بر این شد که شهریهی کلاس ویولنم را خودم بدهم و شهریهی کلاس سلفژم را او. خیلی دوستش دارم و یکی از آرزوهایم این است که در آیندهی نزدیک بتوانم کمی از خوبیهایش را جبران کنم. در حال حاضر زندگی هنریام را خیلی بیشتر از زندگی آکادمیکم دوست دارم و فکر نکنم بعد از ارشد تصمیمی برای دکتری خواندن داشته باشم. به امید و خوانوادهام هم گفتم که فقط وقتی دکتری میخوانم که از اینجا رفته باشم چون همهی مشکل من با این سیستم است نه درس خواندن. دیگر همه میدانند که من چطور شیفتهی ادبیات کودکم. اولویت الانم به دست آوردن تمام و کمال استقلالم است. میخواهم شبیه جوانهای واقعی زندگی کنم. یعنی خودم برای همهچیز زندگیام تصمیم بگیرم و از پسشان بربیایم. شاید دلهرهآورترین چیزی که در حال حاضر ذهنم را مشغول کرده، وارد کردن رابطهام به مرحلهای جدید باشد. احساس میکنم واقعا برایش آماده نیستم اما این دوری و دلتنگی دیگر پدر هر دویمان را درآورده و تنها راهی که داریم جدیتر کردن رابطه است. راستش بیشتر در مورد مواجههی خانوادهها با هم نگرانم وگرنه اگر به خودمان دوتا بود که همهچیز خیلی آسانتر میشد. هفتهی دیگر که امید میآید اینجا باید میان لحظات درخشانمان کمی دربارهی این موضوع حرف بزنیم. از روابطی که توی آموزشگاه با آدمها ساختهام خوشحالم. دوستیهای بزرگسالی یک شکل دیگریاند که من بیشتر ازشان خوشم میآید. مثلا سهشنبهی هفتهی پیش شمیم بهم پیام داد و پرسید که چه ساعتی کلاس دارم؟ چند دقیقه بعد از اینکه فهمید آموزشگاهم آمد جلوی در کلاس، بغلم کرد و یک کتاب تصویری کودک بهم داد. بعد هر دویمان با لبخند برگشتیم سر کلاسهایمان. اگر بخواهم یک تصویر از دوستیهای بزرگسالی را برای همیشه در ذهنم نگه دارم تصویر همان لحظه است. تازه دیروز هم بهم گفت شبیه پریهای دریایی شدهای. دلم میخواهد دوستیام با شمیم پررنگتر شود و با هم روی آن پروژهای که پیشنهادش را داد کار کنیم. قرار است صفر تا صد یک اجرای کودک را برای شب یلدا طراحی کنیم و از همین الان برایش هیجانزدهام. تمرینهای هفتگی ویولن با رضوان قبل از شروع کلاسهایمان، قهوه خوردن با سولماز بین کلاسها، گوگوش خواندنهایمان با سمن وقتی کلاسی تشکیل نمیشود، جوری که امیرمحمد دست میدهد و شیطنتهایمان و خیلی چیزهای دیگر از دوستیهای بزرگسالی را دلم میخواهد تا همیشه در زندگیام داشته باشم.
همهی اینها را نوشتم که بعدا بهشان برگردم و ببینم غزالی که در آستانهی بیست و شش ساله شدن بوده، چقدر امید و آرزو و خوشی در دلش داشته است.