میدونی، بعضی وقتها خیلی به خودم افتخار میکنم. من ذاتاً آدم شاد و امیدواری نیستم. از وقتی یادم میآد توی تاریکی مینشستم و از خودم میپرسیدم چرا؟ هیچوقت هم هیچ جوابی برای چراهام پیدا نمیکردم. حتی پیش میاومد که به تعداد چراهام اضافه میشد. من هنوز هم همون آدمم. هنوز هم توی تاریکی میشینم و از خودم میپرسم چرا. هنوز هم از شدت استیصال نفسم بند میآد. اما میدونی چیه، در کنار همهی اینها، الان دیگه کافیه یه تیکه ابر کوچیک توی آسمون ببینم. سریع گوشیم رو برمیدارم و ازش عکس میگیرم. به پتوسم آب میدم و میبوسمش. آواز میخونم و میرقصم. مدلهای مختلفی به موهام میدم و لاک سبز و زرد میزنم به ناخنهام بعد هم برای بابام و بهزاد توضیح میدم که این دستم که لاک زرد داره خورشیده و اون یکی که لاک سبز داره جنگله. راستش رو بخوای، تک تک این کارها خیلی سخته. سختتر از اون چیزی که تصور میکنی. چطور ممکنه توی تاریکی نشسته باشی و رنگها رو از هم تشخیص بدی؟ امروز ظهر بعد از ناهار اتفاقی افتاد که احساس میکردم دارم زیر بار سیاهیش له میشم. بیشتر ترسیده بودم. اما میدونی چیکار کردم؟ روی تختم دراز کشیدم و به صدای پرندههای پشت پنجره گوش دادم. بعد با خودم گفتم غزال یکی دو ساعت که بخوابی اهمیت همه چی کمتر از الان میشه. پتو رو کشیدم روم و خوابیدم. و آره. درست فکر میکردم. میخوام بگم زندگی کردن هنوز هم برای من سخته. خیلی سخته. باور کن. حتی نمیفهمم چرا باید زندگی کرد یا چرا نباید زندگی کرد. اما ته همهی اینها، باید برم لاک سرخابی برای خودم بخرم. من که هنوز نفهمیدم سرخابی دقیقاً چه رنگیه اما اسمش به اندازهی کافی قشنگه.