نمیتوانم به عقب برگردم. مثل کودک هفت سالهای که خواندن و نوشتن را یاد گرفته و هرگز دوباره بیسواد نمیشود. مثل زنهایی که آزادی را تجربه کردهاند و هیچکس نمیتواند آنها را دوباره به بند بکشد. من هم دیگر هرگز به قبل از ظهر چهارشنبه برنمیگردم. تو، که در لغتنامهام زندگی معنا میشوی، در حافظهی پوست من باقی خواهی ماند و من به عقب باز نخواهم گشت. احساس میکنم الیزای فیلم the shape of waterام و حالا، صحنهی پایانی فیلم است. آن موجودی که خانهاش آبهاست، جسم بیجانم را در آغوش گرفته و با خود به خانه میبرد و من، شناور در آب، او را میبینم که دور من میچرخد و میچرخد و زخمهای کهنهی گردنم در میانهی این چرخش، تبدیل به آبششهایی برای زنده ماندن میشوند. تو تیشرت خودت را، که روی آن با حروف درشت نوشته ALIVE به من دادهای و من الیزای زندهمانده در آبهام که محال است هرگز دوباره به خشکی برگردد.