روی تختم دراز کشیدم و به آهنگ Nuits D'été گوش میدم. کولر روشنه و احساس عجیبی دارم. انگار صد سالم هم که بشه بوی کولر میتونه وصلم کنه به یک جایی توی گذشتههای دور. به تابستونهایی که توشون خیلی بچه بودم. به بعد از ظهرهایی که مامانم پردهها رو میکشید تا خونه تاریکتر بشه و پتو میکشید روم تا باد کولر مریضم نکنه و من با شکم سیر و بدون هیچ فکر خاصی یکی دو ساعت میخوابیدم. بعدش هم که از خواب بیدار میشدم میتونستم بیسکوییت بزنم توی شیر و بخورم. اگه یه کم دیگه به گذشته فکر کنم گریهم میگیره. الان هم پردهی اتاق رو کشیدم و پتو رومه و میتونم با شکم سیر یکی دو ساعت بخوابم. بعدش هم بیسکوییت بزنم توی شیر و بخورم. اما انگار یک چیزی کمه. یک چیزی مثل بیخبری. خبر داشتن خوب نیست. خبر داشتن هیچوقت خوب نیست. برای همینه که هنوز خودم رو میزنم به بیخبری حتی اگه بیخبر نباشم. دیروز کنکور دادم و پروندهی درس خوندن فعلاً بسته شد. هیچ تصوری از نتیجهش ندارم و نمیخوام هم تا روزی که نتایج اعلام میشه بهش فکر کنم. صبح خوندن یه داستان نوجوان رو شروع کردم که بیشتر شبیه یک قطعهی موسیقیه. بامنشینان. اونقدر خیالانگیزه که نمیدونم بیشتر به نویسندهش حسادت کنم یا سوفی، دختر کوچکی که بعد از غرق شدن یک کشتی، توی یک جعبهی ویولن سل، شناور بر آبه و مردی اون رو از آب میگیره و بزرگ میکنه که از زیباترین پدرهاییه که حداقل من میشناسم. دیدن انیمهی Haikyuu!! رو هم شروع کردم. پگاه دربارهش نوشته بود «هایکیو باعث میشه آدم بخواد شدیدا تمرین کنه، بعد سگلرز زنان پیاده یا با دوچرخه بره خونه، یه چیز گرم بخوره، دوش بگیره و در نهایت بخزه زیر یه پتوی سنگین و راحت بخوابه.» و من یک اپیزودش رو بیشتر ندیدم اما کاملاً همین احساس رو دارم. تابستون من یک ماه زودتر شروع شده و دلم میخواد زیاد برم پیکنیک، با مداد شمعی نقاشیهایی که از پینترست پیدا کردم رو توی دفترم بکشم و دوچرخهسواری کنم. دلم میخواد وجود داشته باشم و قلبم پررنگ بتپه. حالا هم میرم میخوابم تا شیر و بیسکوییت بعدش بیشتر بهم بچسبه.