بله بچه جون، این داستان واقعیه. دیگه چه‌جور داستانی وجود داره؟

پریروز اولین روز کارآموزی‌م بود. از ساعت سه تا هشت شب با پنج گروه از بچه‌های چهار تا هفت سال موسیقی کار کردیم. شب که زیپ پافر بنفشم رو بالا کشیدم و توی تاریکی به سمت مترو حرکت کردم، از خودم پرسیدم اگه به غزال نوجوون تصویر امشب رو از بیست و پنج سالگی‌ش نشون بدم چه احساسی پیدا می‌کنه؟ یه دختر واقعا قشنگ با موهای چتری و دم خرگوشی که دانشجوی ارشد ادبیات کودکه، احتمالا قراره تزش درباره‌ی پی‌پی جوراب‌بلند باشه، دوست‌پسرش به معنی واقعی کلمه شبیه قصه‌هاست، عضو دوتا انجمن کتاب‌خوانیه که توی یکی‌ش کتاب‌های نوجوان می‌خونن و توی یکی‌ش فلسفه و قراره مثل ورونیک فیلم زندگی دوگانه‌ی ورونیک توی یه مدرسه معلم موسیقی بشه. حدس می‌زنم نفسش از دیدن چنین تصویری بند بیاد چون حتی خودم هم وقتی عمیق به اون چیزی که الان هستم، به اون چیزی که شدم، فکر می‌کنم نفسم از هیجان بند میاد. چطور ممکنه این آینده‌ی همون غزال نوجوونی باشه که اول دیپلم ریاضی گرفت و بعد به هوای دانشکده‌ی موسیقی رفت هنر خوند و توی همه‌چیز احساس ناکافی بودن می‌کرد؟ همونی که تصویری که از عشق داشت یه عشق یک‌طرفه و دردآور بود و همه‌چیز علیه زیبایی اون شهادت می‌داد؟ کاش صدام رو از این‌جا، از بیست و پنج سالگی بشنوه: هی! دختر! تو قراره خیلی زود شبیه شخصیت اصلی قصه‌ها بشی. اون هم نه هر قصه‌ای. قصه‌ای به نرمی ابرها و به زیبایی رنگین کمون. قصه‌ای که باور کردنش برای هر دومون خیلی سخته ولی باور کن واقعیت داره.

 

پ. ن: عنوان متن از کتاب دختری که ماه را نوشید اثر کلی بارن‌هیل.

۲

روزی روزگاری موش و پرنده و سوسیسی بودند که تصمیم گرفتند کارهای خانه را با هم انجام دهند

اما، به‌نظر، چنین کشش دوسویه‌ای، درباره‌ی همه‌ی گونه‌های لذت، امری بنیادی است. گرایش لذت جنسی آن است که به میزان برابر از دو لذت تشکیل شود، لذت تأخیر در رسیدن به اوج و لذت خود اوج، به‌گونه‌ای که لذت فوق‌العاده در نتیجه‌ی آمیختن آن دو، کشاکش میان آن دو، بر می‌آید. پیرنگ‌های داستانی، اغلب، شکلی دقیق از همین تنش را عرضه می‌کنند، یعنی تعلیق لذت‌بخش میان دانش تأخیری و رها شدن لذت‌بخش دانشی که سرانجام آشکار می‌شود. آیا سوسیس از هم‌خانه‌های شکارگرش جان سالم به در خواهد برد؟ می‌خواهم بدانم، نیاز به دانستن دارم، اما هنوز نمی‌خواهم کاملاً بدانم.

 

پری نودلمن

۰

لذت تکرار

در خواندن داستان کودکان، بازگشت بی‌پایان، جای حرکت یکسویه از معصومیت به خرد، از ناآگاهی به دانش، از جوانی به پیری و ناگزیر به مرگ را می‌گیرد. پیری از پس جوانی فرامی‌رسد تنها برای آن‌که دیگر بار جوانی، افسون‌وار، از پس آن فرا رسد. هنگامی که خواندن کتاب کودکان را آغاز می‌کنیم، هر کدام از ما، جوان یا پیر، می‌تواند باز هم جهان را از چشم کودکی ببیند و دست‌کم در خیال، باز هم، کودک شود. و نیز، هنگامی که به‌سوی پایان کتاب کودکان پیش می‌رویم، هر یک از ما، پیر یا جوان، می‌تواند خردمند شود و بیش از آن‌چه کودکان می‌دانند، چیز بیاموزد. تا هنگامی که به خواندن این کتاب‌ها ادامه دهیم، می‌توانیم باز هم همیشه جوان و معصوم و باز هم همیشه پیرتر و خردمندتر شویم.

پری نودلمن

۰

گربه‌ای که عاشق باران بود

امروز صبح از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم جلوی موهام رو چتری کوتاه کنم. حالا بیشتر از قبل شبیه غزالِ هفت‌ساله‌ام و با این قیافه‌ی جدید دیگه عمراً کسی باورش بشه که چیزی به دفاع از تز ارشدم نمونده. دیروز دوتا کتاب نوجوان سفارش دادم: سگی که به سوی ستاره‌ای می‌دود و گربه‌ای که عاشق باران بود. دلم می‌خواد هفته‌ی آینده با امید برم کتاب‌فروشی و کتاب چروکسِ کله‌غازی رو هم بخرم. تازه! امید شماره‌ی جدید مجله‌ی عروسک سخنگو رو هم برام گرفته و به معنی واقعی کلمه خیلی خوشحالم از این همه کلمه‌ی تازه‌ای که انتظارم رو می‌کشن. دیروز آخرین جلسه‌ی دوره‌ی مربیگری موسیقی کودکم بود و مربی‌م گفت که صد نمره‌ی کلاسی رو فقط به من داده. خیلی خیالم راحت شد. الان فقط منتظرم که نمره‌ی آزمون کتبی‌م هم بیاد و بعد کارآموزی‌م شروع بشه. این ترم عاشق رویکردهای اسطوره‌ای و روان‌شناختی شدم. مقاله‌ی پیتر پن و فروید رو دو بار خوندم و بالاخره دیشب یه چیزهایی ازش دستگیرم شدم. یونگ رو خیلی بیشتر از فروید دوست دارم اما نرمش‌های ذهنی‌ای که موقع فکر کردن به نظریه‌‌های هر دو تجربه می‌کنم واقعاً برام لذت‌بخشه. این روزها از زنده بودنم خیلی خوشحالم و بی‌صبرانه منتظرم که سه‌شنبه تا جمعه‌ی هفته‌ی آینده رو تماماً با امید زندگی کنم. قراره براش کیک تولد هم درست کنم. احتمالاً کیک هویج و گردو با خامه. کاش زندگی همیشه همین‌قدر نرم و ساده و قشنگ بود.

 

پ.ن: امروز تولد امیده و بالاخره اولین بارون پاییزی بارید. معشوق من خدای ابرهاست.

۱

چروکسِ کله‌غازی

دلم برای این‌جا نوشتن خیلی تنگ شده. یک ماه از پاییز گذشته و هنوز از بارون خبری نیست. قول می‌دم اولین بارون پاییزی که بارید بیام این‌جا و طولانی بنویسم.

۱

چشم‌های آهو

«تو مثل حیوون‌هایی هستی که توی جنگلن. مثل آهو. همیشه یه اضطراب معصومی رو توی چشم‌هاشون می‌شه دید. و من می‌میرم برای این اضطراب. یعنی، نه که بگم وااای چه کیوت! فقط می‌میرم براش.»

با تو حتی می‌تونم این اضطراب مدام چند ساله رو هم دوست داشته باشم.

۰

بیست و پنج سالگی

فردا که خورشید طلوع کنه من بیست و پنج ساله می‌شم اما چشم‌هام با چشم‌های پنج سالگی‌م هیچ فرقی نداره. قلبم هم همین‌طور. طبق معمول عاشق‌پیشه‌ام. حالا موهام رو تا بالای شونه‌هام کوتاه کردم و به ناخن‌های کوتاهم لاک سرمه‌ای زدم. هنوز رد خورشیدی که خواهرم توی گودال کوچک میون ترقوه‌هام کشیده باقیه و رد بوسه‌های تو روی لب‌هام. بیشتر از همیشه امیدوارم. هر روز که می‌گذره و تو دوستم داری زمین زیر پام محکم‌تر می‌شه. دیگه از بزرگسالی نمی‌ترسم و اگه بخوام برای بیست و پنج سالگی‌م آرزویی بکنم اینه: بوسه‌های بسیار. باقی چیزها رو با هم به دست میاریم.

۰

The Shape Of Water

نمی‌توانم به عقب برگردم. مثل کودک هفت ساله‌ای که خواندن و نوشتن را یاد گرفته و هرگز دوباره بی‌سواد نمی‌شود. مثل زن‌هایی که آزادی را تجربه کرده‌اند و هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را دوباره به بند بکشد. من هم دیگر هرگز به قبل از ظهر چهارشنبه برنمی‌گردم. تو، که در لغت‌نامه‌ام زندگی معنا می‌شوی، در حافظه‌ی پوست من باقی خواهی ماند و من به عقب باز نخواهم گشت. احساس می‌کنم الیزای فیلم the shape of waterام و حالا، صحنه‌ی پایانی فیلم است. آن موجودی که خانه‌اش آب‌هاست، جسم بی‌جانم را در آغوش گرفته و با خود به خانه می‌برد و من، شناور در آب، او را می‌بینم که دور من می‌چرخد و می‌چرخد و زخم‌های کهنه‌ی گردنم در میانه‌ی این چرخش، تبدیل به آب‌شش‌هایی برای زنده ماندن می‌شوند. تو تیشرت خودت را، که روی آن با حروف درشت نوشته ALIVE به من داده‌ای و من الیزای زنده‌مانده در آب‌هام که محال است هرگز دوباره به خشکی برگردد.

۱

Call Me Chihiro

دانشگاه، خرداد و تیرم رو چنان تسخیر کرده بود که توانی برای این‌جا نوشتن نداشتم. حالا که باز خودم شدم و سایه‌ی دانشگاه تا حدودی از سرم برداشته شده نوشتن یادم رفته. ولی تا ننویسم که یادم نمیاد. می‌خوام طولانی بنویسم چون احساس می‌کنم اینترنت با مغزم کاری کرده که حتی برای نوشتن یه متن طولانی هم تمرکز ندارم. پس سعی می‌کنم فاصله‌های این‌جا نوشتنم رو کم‌تر و نوشته‌هام رو طولانی‌تر کنم. بالاخره بعد از پنج شیش سال به قلمروی موسیقی برگشتم و می‌خوام دوباره مربی موسیقی کودک بشم. فعلا دارم یه سری کلاس‌های فشرده می‌رم تا چیزهایی که بلد بودم رو یادم بیاد و بعد آزمون و یه دوره‌ی کوتاه کارآموزی. می‌خوام از همون روشی که قبل از کنکور ارشدم برای درس خوندن پیش گرفته بودم استفاده کنم: هر اتفاقی که بیفته حق نداری فرار کنی و شده سینه‌خیز باید تا ته مسیر بری! چون واقعا دلم می‌خواد مشغول به کار بشم و در حال حاضر چه کاری بهتر از این؟ فقط باید صبور باشم و نخوام که نتیجه رو در لحظه ببینم. و دیگه این‌که، به خودم اعتماد کنم. برای یکی از درس‌های ترمی که گذشت امتحان ندادیم و قراره به جاش یه مقاله بنویسیم. یا بهتره بگم نقد و تحلیل یه داستان در قالب مقاله. هنوز براش هیچ کاری نکردم و حتی در مورد داستانی که می‌خوام روش کار کنم هم مطمئن نیستم اما می‌دونم که از پسش برمیام. و می‌دونی، برام خیلی مهمه که کار خوبی از آب دربیاد چون استاد این درس، استاد راهنمامه و نقد داستان چیزیه که توش ادعا دارم. دلم می‌خواد روی آخرین رمان نوجوانی که خوندم یعنی خواهران تاریک کار کنم اما باز هم باید بهش فکر کنم چون این کتاب از ژانر وحشته و من خیلی اطلاعاتی در این زمینه ندارم. ولی خواهران تاریک رو اون‌قدر دوست داشتم که می‌دونم می‌تونم صفحه‌ها درباره‌ش بنویسم. از پنج‌شنبه‌ی این هفته تا یک‌شنبه‌ی هفته‌ی آینده قراره تماما با امید باشم و بهش به چشم یه سفر کوچولو یا شاید شبیه‌سازی‌ای از آینده‌ی نزدیکمون نگاه می‌کنم. اولین باره که آینده‌م با کسی این‌قدر برام روشن و ملموسه و واقعا براش ذوق دارم و دلم می‌خواد زودتر برسه. هر شب درباره‌ش با هم حرف می‌زنیم و می‌دونی، توی این رابطه همه‌چی برابره. به قول امید مثل یه رقص دونفره می‌مونه. همون‌قدر برابر و هماهنگ و باشکوه. این پسر درست‌ترین و به‌موقع‌ترین اتفاقیه که توی زندگی‌م افتاده و واقعا از داشتنش احساس خوشبختی می‌کنم. تازه، پنج‌شنبه می‌خوام برای اولین بار ته‌چین درست کنم و براش خیلی هیجان دارم. اگه خوب از آب دراومد توی پست‌های بعدی عکسش رو می‌ذارم. دلم می‌خواد استفاده از گوشی‌م رو خیلی کم‌تر از اون چیزی که الان هست بکنم. باز دارم توسط سیاهچاله‌ی گوشی‌م بلعیده می‌شم و باید جلوش رو بگیرم چون زندگی این نیست و من می‌خوام زندگی کنم. می‌ترسم اگه زودتر یه فکری به حالش نکنم مثل چیهیروی شهر اشباح جسمم رو از دست بدم و ناپدید بشم و حالا که عاشقم، ناپدید شدن آخرین چیزیه که می‌خوام. پس پیش به سوی هر کاری که باعث می‌شه جسمم رو به یاد بیارم!

۰

ستاره‌شمار

چند شب پیش با امید راجع به این حرف می‌زدیم که نتایج انتزاعیِ تلاش‌هامون تا یه جایی می‌تونن راضی نگهمون دارن. این موضوع خصوصاً برای بچه‌های علوم انسانی خیلی ملموسه. سال‌ها مطالعه می‌کنی و توی مغزت کلمه روی کلمه می‌ذاری، ولی یه جایی می‌ایستی و از خودت می‌پرسی: خب؟ دارم با این همه کلمه و اطلاعاتی که به ذهن سپردم چی‌کار می‌کنم؟ و دنبال یک نتیجه‌ی عینی می‌گردی که اغلب پیدا نمی‌شه. امید می‌گفت این کلمه روی کلمه گذاشتن شبیه کاریه که اون تاجر ستاره‌شمار توی داستان شازده کوچولو می‌کرد. ستاره‌ها رو می‌شمرد و گمون می‌کرد با شمردنشون مالک اون‌ها می‌شه ولی این‌طور نبود. از اون شب خیلی به این حرف امید فکر کردم. با خودم گفتم خوندن یه عالمه کتاب و دونستن یه عالمه چیز، تا زمانی که نتونی باهاشون کاری بکنی، چه فایده‌ای داره؟ حالا منظورم این نیست که هر کاری که توی زندگی‌مون می‌کنیم باید یک نتیجه‌ی عینی داشته باشه ولی پیش رفتن بدون هیچ نتیجه‌ی عینی، واقعاً سخت به‌نظر میاد. به‌خاطر همین تصمیم گرفتم یک تعادلی ایجاد کنم بین ورودی‌ها و خروجی‌های مغزم. یعنی همون‌قدر که می‌خونم و یاد می‌گیرم، به کار بگیرم و خلق کنم. ببینم از پسش برمیام یا نه.

۰
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان