دیروز توی تلگرام خیلی اتفاقی چشمم افتاد به نقل قولی از بکت:
that's the mistake I made, one of the mistakes, to have wanted a story for myself, whereas life alone is enough.
نمیدونم. شاید.
دیروز توی تلگرام خیلی اتفاقی چشمم افتاد به نقل قولی از بکت:
that's the mistake I made, one of the mistakes, to have wanted a story for myself, whereas life alone is enough.
نمیدونم. شاید.
دیشب در اوج حال بدم قول دادم فردا صبح طلوع کنم و بهت بتابم. قول دادم بهخاطر تو خوب شم. صبح زود موهام رو پشتم بافتم و گوجهش کردم و اون کش موم که روش گلهای بابونه داره رو انداختم دورش. توی راه کانون به داستانی که تو دیشب برام خونده بودی گوش دادم و بعدش انگشت جادویی رولد دال رو خوندم و کیک شکلاتی خوردم. توی کلاس قصهگویی، خانم ایزدی قصهی گربه کوچولویی رو برامون گفت که وقتی توی آب میفتاد دنیا رو خیس و سرد میدید و وقتی آفتاب بهش میتابید دنیا رو گرم. وقتی قاصدک روی سبیلش مینشست دنیا رو نرم و سبک میدید و وقتی به خارپشت برمیخورد دنیا رو زبر و خشن. در نهایت فهمید نه آب، نه آفتاب، نه قاصدک و نه خارپشت دنیا نیستن. اونها فقط بخشی از دنیا هستن. و من با خودم گفتم آره غزال، قصهها همیشه برای تو چیزی دارن. وقتی بهشون نیاز داری بالاخره خودشون رو یکجوری بهت میرسونن و باهات حرف میزنن. بعد از مراسم بزرگداشت فردوسی و خیام، لیوان قهوهم رو برداشتم و از بچهها جدا شدم تا یه کم تنها باشم و قدم بزنم. صدای پرندهها، صدای آبپاش چمنها، ابرهای گرد و قلنبه و درختها و گلهای دانشکده قلبم رو لبریز کردن. کلاس آخرمون توی حافظیه برگزار شد. اونجا دوتا قاصدک فوت کردم و وقتی داشتم تنهی یه درخت رو لمس میکردم و به شاخهها و برگهاش نگاه میکردم، محمدهادی بهم گفت هر بار که تو رو میبینم یادم به پیپی جوراببلند میفته. توی دنیای خودتی. و بعد اضافه کرد که این رو به عنوان تعریف گفته. کنار یکی از حوضهای آبی حافظیه چهارزانو نشستیم و استاد محمودی بهمون شکلات داد و برامون از حافظ گفت. آخر سر هم گفت هر کدومتون یکی از غزلهای حافظ رو بلند بخونید. من خوندم: بدان مثل که شب آبستن است روز از تو، ستاره میشمرم تا که شب چه زاید باز. وقتی داشتم توی مراسم بزرگداشت نقاشی میکردم مداد سیاه عزیزم که روش خرس داشت از دستم افتاد و گم شد. الان توی ایستگاه مترو نشستم و گشنه و تشنهام. هنوز ناهار نخوردم. ولی خوشحالم که وجود دارم و فردا قراره برای استاد حسنلی جشن تولد بگیریم. دیدی سر قولم موندم و امروز خورشید شدم؟
دفترچهی کوچکم را
با تمام گلهایی که میان کتابهای داستانم خشک کردهام
روی فرش میگذارم
و بهار را به کاغذهایش میچسبانم
خواهر کوچکم
- دوان دوان -
خودش را به من میرساند
و با انگشتهایی که به کوچکی ساقهی شکوفههاست
با دکمهی دوم پیراهنم بازی میکند
دکمهای که تا دیشب، ستارهای بود در آسمان
و من قصهی پسربچهای را برایش میگویم
که صورتش شبیه به من و قدش بهاندازهی انگشتهای اوست
و هر روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، میان چمنها دنبال ستارههای افتاده میگردد
تا آنها را زیر بالش بچههایی بگذارد که دکمهی پیراهنشان افتاده است
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بابام برای من و غزل طالبی قاچ کرده و گذاشته توی ظرف روحی، توی یخچال، تا خنک بشه. نون سنگک گرم کردم و صبحونه نون و پنیر و طالبی و چایی شیرین خوردم. بعدش غزل بیدار شد و به مامانم گفت که براش تخم مرغ عسلی درست کنه و مامانم یه تخم مرغ هم برای من گذشت. نصفش رو بیشتر نخوردم. موهام اونقدر بلند شده که تا یه کم ازش غافل میشم گره میخوره. موهای گرهخوردهم رو شونه کردم و دو طرفم بافتم. بعد گیسهام رو آوردم روی سرم و با سنجاقهای زرد و بنفش نگهشون داشتم و مثل تل شد. ظهر که بابام اومد خونه بهم گفت شبیه زنهای یونان و رم باستان شدی. دارم کتاب کوچک اندازهی فیل رو میخونم و جک، پسر یازده سالهای که یک روز صبح در اردوگاهی نزدیک اقیانوس اطلس وقتی از چادر مسافرتیش بیرون میاد میبینه مادرش نیست و روز سومیه که داره دنبالش میگرده، واقعاً قلبم رو مچاله میکنه. هیچکس بهاندازهی بچهها نمیتونه قلب من رو مچاله کنه. امید چند شبه داره داستانی رو برام میخونه که میتونم بگم شبیه هیچکدوم از داستانهای نوجوانی که تا به حال خوندهم یا در موردشون شنیدهم نیست. خیلی عجیب و خاصه و واقعاً دوستش دارم. امید گفت که مادر دوستش که نویسندهی این کتابه وقتی نوجوون بوده و رفته بوده خونهشون این کتاب رو بهش داده. اسمش رو نمیگم که مرموز و ناشناخته و جادویی بمونه. دیروز عصر وقتی از خواب بیدار شدم تپش قلب شدید داشتم. هیچ کنترلی روی ریختن اشکهام نداشتم و امید به محض اینکه فهمید بهم زنگ زد. بهم گفت همینطور که دارم باهات حرف میزنم برو و دنبال قرص پروپرانولول بگرد. بعد از اینکه قرص رو خوردم و یک ساعت و ربع باهام حرف زد آروم آروم شدم. تازه دارم میفهمم دوست داشتن در یک رابطهی سالم چه شکلیه. خیلی خب. این بود انشای من. برم چایی و شیرین عسل بخورم.
رامونا خود را در مبل راحتی انداخت. او از یکشنبههای بارانی، بهخصوص این یکی، بیزار بود و آرزو میکرد که زودتر دوشنبه بشود تا بتواند به مدرسه پناه ببرد. خانهی خانوادهی کوییمبی گویی در طول روز کوچک و کوچکتر شده و اکنون به حدی رسیده بود که دیگر برای افراد خانواده و تمام مشکلاتشان جا نداشت. خانم و آقای کوییمبی بعضی شبها پس از رفتن دخترها به اتاق خواب، با هم گفتوگو میکردند. رامونا سعی کرد به چیزهای جسته گریختهای که از صحبتهاشان شنیده بود، فکر نکند. او از حرفهای پنهانی والدینش فقط همین را فهمیده بود که آنها دلواپس آیندهی او و خواهرش هستند.
رامونای هشت ساله
بورلی کلییری
بیحوصلهام. دلم نمیخواد فردا برم دانشکده چون درسهای یکشنبهم رو دوست ندارم، حموم نرفتهم و کفشهام رو هم نشستهم. ناخنهام بلند شده و تا از ته نچینمشون خیالم راحت نمیشه. باید این لاکهای بزرگونه و با رنگ خنثی رو هم از روی ناخنهام پاک کنم و همون لاک بهاری خودم رو بزنم که رنگ گلها و شکوفههاست. چند روزه که درس نخوندم. فقط پشت سر هم داستان کودک یا نوجوان میخونم و خودم رو باهاشون مست میکنم تا به زندگی خودم فکر نکنم. چون در اون صورت بار مسئولیتی که روی دوشم هست رو حس میکنم و مجبور میشم برنامهریزی کنم و زحمت بکشم و مضطرب بشم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم. نمیخوام فکر کنم. خصوصاً الان که انرژیم ته کشیده و نمیتونم فکر و اضطراب رو به تلاش کردن تبدیل کنم. خونهی خودم رو میخوام. خونوادهی خودم رو میخوام. تو رو اینجا، کنار خودم میخوام. چرا یه کتابخونه که سالن مطالعه داشته باشه این دور و بر نیست؟ برای رفتن به نزدیکترین کتابخونه باید سوار اتوبوس بشم و نمیخوام. دلم میخواد صبحهای زود پیاده برم کتابخونه و شبها برگردم. و هر شب برای فردام ظرف غذا آماده کنم. انرژیم برای هر روز دور شدن از خونه کافی نیست. حتی اگه این دور شدن بهاندازهی نیم ساعت توی اتوبوس بودن باشه. از طرفی توی این خونه بودن هم مضطربم میکنه. هر بار که مامانم تلفنی با کسی حرف میزنه، هر بار که مامان و بابام با هم حرف میزنن، دلم میخواد گوشهام رو بگیرم و بلند بگم: لالالالالالالا تا یک کلمهش رو هم نشنوم. الان هم که نوشتن این متن رو تموم کنم احتمالاً میرم بلند بلند ادامهی داستان رامونای ۸ ساله رو میخونم. هنوز برای بزرگ بودن خیلی کوچیکم.
حدود دوازده ساعت از دیروز رو توی دانشکده گذروندم. علاوه بر کلاسهام، در یک جلسهی نقد رمان نوجوان شرکت کردم و همینطور در نشستی که یکی از شاعران بزرگ کودک و نوجوان در اون حضور داشت. فهمیدم که دست کم در نقد رمان نوجوان خیلی خوبم. استاد حسامپور گفت: نمیشه که حرکتی نکرد. گفت: دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. از درختهای حیاط دانشکده توت چیدم و نشُسته خوردم. زیر همون درختها، روی نیمکت نشستم و با امید تلفنی حرف زدم. شب که آبمیوه و کیک به دست، از دانشکده زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم، با وجود خستگی خیلی زیاد، به امید پیام دادم و گفتم که احساس میکنم جوان و زندهام. امروز هم جوان و زنده بودم وقتی روی چمنهای دانشگاه که میونشون گلهای کوچک زرد بود نشسته بودم و انگشتهام از توتهایی که کمی قبل چیده بودم قرمز شده بود و آفتاب بهم میتابید و به موسیقی کمانچه و سهتاری که دوتا از دانشجوها مینواختن گوش میدادم. جوان و زنده بودم وقتی سر کلاس استاد حسنلی در حالی که یه شکلات گوشهی لپم بود و چاییم رو میخوردم توی نوت گوشیم نوشتم: نقد، برج مراقبت هنرمنده. قلبی دارم که به عشق کسی میتپه و تپش قلب کسی رو به عشق خودم حس میکنم، شیفتهی چیزهاییام که میخونم و میشنوم و یاد میگیرم، آدمهایی رو در دایرهم دارم که امنن و پشتم بهشون گرمه، درختها سبزن و ابرها سفید و آسمون آبی، هر روزی که از خونه بیرون میرم دست کم گل یا شکوفهای میبینم، زمین از توتها قرمزه و آفتاب از همیشه مهربونتره. مگه آدم برای جوان و زنده بودن و حرکت کردن به چیزی بیشتر از اینها نیاز داره؟
من عشقم را در سال بد یافتم
که میگوید مأیوس نباش؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گر گرفتم
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سال بد دررسید
سال تاریکی
و من ستارهام را یافتم
من خوبی را یافتم، به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود
تو خوبی
و من بدی نبودم
تو را شناختم، تو را یافتم، تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد، سبک شد
عقدههایم شعر شد، سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد، سنگ شعر شد، علف شعر شد، دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند، مرغ نغمهاش را خواند، آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد
من بهخوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چراکه تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن
با من بمان
احمد شاملو
استاد حسامپور بهم سهتا کتاب داده که بخونم: تحلیل نقد نورتروپ فرای، کتاب ارواح شهرزاد (سازهها، شگردها و فرمهای داستان نو) شهریار مندنیپور و دیگرخوانیهای ناگزیر که مجموعه مقالاتیه دربارهی رویکردهای نقد و نظریهی ادبیات کودک. چند دقیقه پیش کتاب نورتروپ فرای رو شروع کردم و متنش اونقدر سنگین بود که بعد از سه صفحه مداد خرسیم رو گذاشتم میون صفحههاش و تصمیم گرفتم بیام اینجا بنویسم. یکشنبه که رفتم پیش استاد حسامپور تا باهاش دربارهی پایاننامهم حرف بزنم بهم گفت قدر خودت رو بدون و خودت رو دوست داشته باش. بعد ازم پرسید خودت رو دوست داری؟ خندیدم و گفتم تازگی بله. و به تو فکر کردم. به تویی که در دوستنداشتنیترین حالتم چنان دوستم داشتی که در انتها راهی نداشتم جز دوباره دوست داشتن خودم. و به دانشکده و آدمهای امنش که اونها رو خونوادهی خودم میدونم. و به ادبیات. ادبیاتی که به من معنا میده. دوشنبه استاد حسامپور این خبر خوب رو بهمون داد که بهزودی مقطع دکتری گرایش ادبیات کودک و نوجوان رو در ایران خواهیم داشت و دیگه لازم نیست برای ادامه تحصیل به فکر مهاجرت باشیم یا مجبور بشیم به خوندن گرایشهای دیگه. این خبر خیلی خوشحالم کرد. بعد هم دربارهی گروه کتابخوانیای بهمون گفت که قراره در اون هر هفته یک کتاب کودک یا نوجوان خونده بشه و یک روز در هفته هم جلسهای حضوری برای نقد و تحلیل اون با حضور خود استاد برگزار بشه. از دیروز من هم عضو این گروهم و از هفتهی آینده در جلسهها شرکت میکنم. شیفتهی این ریسمانهای کوچکیام که من رو به زندگی وصل میکنن. باید پی ریسمان کلاس قصهگویی رو هم بگیرم و از خانم ایزدی خواهش کنم که باز در ساختمون جادویی کانون پرورش فکری دور هم جمع بشیم. دیروز پشت دانشکدهی الهیات جنگل کوچکی کشف کردیم که میشد کنار پیچکها، روی چمنهای شیبدارش، زیر درختهای زیتون بشینیم و ناهار بخوریم یا دراز بکشیم و به حرکت ابرها نگاه کنیم. اونجا بهاندازهی همهی آرزوهام گل قاصدک داشت. وقتی که توی سرویس دانشکده نشسته بودم و با چشمهای بسته به پلیلیستی که از آهنگهایی که تو برام میفرستی ساختم گوش میدادم و باد از پنجرههای باز اتوبوس به صورتم میخورد، احساس کردم جوانم و یک زندگی کامل رو پیش روم دارم. یکشنبه از حیاط دانشکده گل چیدم و گلها رو میون کتاب نورتروپ فرای گذاشتم تا بعداً باهاشون استیکر بسازم. از پینترست یاد گرفتم که چهطور با گل و برگهای واقعی استیکر بسازم و توی دفتر و کتابهام بچسبونم. دلم میخواد برای مربیگری موسیقی کودک دوباره اقدام کنم. چیزی تا شب نمونده و برنامه اینه: تلاش برای استیکر ساختن از گلهای سفید و صورتی حیاط دانشکده، خوندن ادامهی داستان غول بزرگ مهربان برای تو و برنامهریزی برای فردا.
امروز صبح همین که وارد دانشکده شدم نگاهم افتاد به بوتههای گل رزی که همهجا بودند. به درختهای نارنجی که بوی باهارنارنجهاشون آدم رو مست میکرد. به چمنهای سبزی که گلهای کوچک زرد میونشون روییده بود. این بهار اولین بهار من در دانشکدهست. در سومین فصل حضورم در دانشکدهی ادبیات همچنان اونجا رو خونهی خودم میدونم و آدمهاش رو خونوادهم. استاد حسامپور بهمون گفت شما یکی از بهترین گروههای ادبیات کودک در تمام دوران تدریسم هستید. یکی از سهتای برتر. به استاد حسنلی گفتیم که دلمون میخواد بغلش کنیم. اون هم در جواب برامون چندتا از شعرهای خودش رو خوند و به مریم گفت که به جای خود استاد، من رو بغل کنه. بعد از کلاس با شراره و الهه رفتیم روی چمنها، در سایهی درختهای نارنج، نشستیم و منتظر موندیم تا سرویس دانشکده بیاد و ما رو تا ارم ببره. به الهه گفتم که برام یه گل رز بچینه و اون رو لای دفترم گذاشتم. تازگی عاشق این شدم که گلها و شکوفهها و برگها رو لای دفتر و کتابهام بذارم. کنار بوتهی گل رز عکس و ویدیو گردالی گرفتم و برای امید و یگانه و زهرا فرستادم. سر کلاس سومم نرفتم و به جاش با امید تلفنی حرف زدم. براش یه فصل از کتاب غول بزرگ مهربان رو خوندم و اونقدر خندیدیم که دلدرد گرفتم. در راه برگشت به خونه یه باهارنارنج چیدم و بوییدم. به خونه که رسیدم خودم رو توی آینه دیدم. نوک دماغم از گردهی وسط باهارنارنج زرد شده بود. انگار خورشید نوک دماغم رو بوسیده بود.