چشم‌های آهو

«تو مثل حیوون‌هایی هستی که توی جنگلن. مثل آهو. همیشه یه اضطراب معصومی رو توی چشم‌هاشون می‌شه دید. و من می‌میرم برای این اضطراب. یعنی، نه که بگم وااای چه کیوت! فقط می‌میرم براش.»

با تو حتی می‌تونم این اضطراب مدام چند ساله رو هم دوست داشته باشم.

۰

بیست و پنج سالگی

فردا که خورشید طلوع کنه من بیست و پنج ساله می‌شم اما چشم‌هام با چشم‌های پنج سالگی‌م هیچ فرقی نداره. قلبم هم همین‌طور. طبق معمول عاشق‌پیشه‌ام. حالا موهام رو تا بالای شونه‌هام کوتاه کردم و به ناخن‌های کوتاهم لاک سرمه‌ای زدم. هنوز رد خورشیدی که خواهرم توی گودال کوچک میون ترقوه‌هام کشیده باقیه و رد بوسه‌های تو روی لب‌هام. بیشتر از همیشه امیدوارم. هر روز که می‌گذره و تو دوستم داری زمین زیر پام محکم‌تر می‌شه. دیگه از بزرگسالی نمی‌ترسم و اگه بخوام برای بیست و پنج سالگی‌م آرزویی بکنم اینه: بوسه‌های بسیار. باقی چیزها رو با هم به دست میاریم.

۰

The Shape Of Water

نمی‌توانم به عقب برگردم. مثل کودک هفت ساله‌ای که خواندن و نوشتن را یاد گرفته و هرگز دوباره بی‌سواد نمی‌شود. مثل زن‌هایی که آزادی را تجربه کرده‌اند و هیچ‌کس نمی‌تواند آن‌ها را دوباره به بند بکشد. من هم دیگر هرگز به قبل از ظهر چهارشنبه برنمی‌گردم. تو، که در لغت‌نامه‌ام زندگی معنا می‌شوی، در حافظه‌ی پوست من باقی خواهی ماند و من به عقب باز نخواهم گشت. احساس می‌کنم الیزای فیلم the shape of waterام و حالا، صحنه‌ی پایانی فیلم است. آن موجودی که خانه‌اش آب‌هاست، جسم بی‌جانم را در آغوش گرفته و با خود به خانه می‌برد و من، شناور در آب، او را می‌بینم که دور من می‌چرخد و می‌چرخد و زخم‌های کهنه‌ی گردنم در میانه‌ی این چرخش، تبدیل به آب‌شش‌هایی برای زنده ماندن می‌شوند. تو تیشرت خودت را، که روی آن با حروف درشت نوشته ALIVE به من داده‌ای و من الیزای زنده‌مانده در آب‌هام که محال است هرگز دوباره به خشکی برگردد.

۱

Call Me Chihiro

دانشگاه، خرداد و تیرم رو چنان تسخیر کرده بود که توانی برای این‌جا نوشتن نداشتم. حالا که باز خودم شدم و سایه‌ی دانشگاه تا حدودی از سرم برداشته شده نوشتن یادم رفته. ولی تا ننویسم که یادم نمیاد. می‌خوام طولانی بنویسم چون احساس می‌کنم اینترنت با مغزم کاری کرده که حتی برای نوشتن یه متن طولانی هم تمرکز ندارم. پس سعی می‌کنم فاصله‌های این‌جا نوشتنم رو کم‌تر و نوشته‌هام رو طولانی‌تر کنم. بالاخره بعد از پنج شیش سال به قلمروی موسیقی برگشتم و می‌خوام دوباره مربی موسیقی کودک بشم. فعلا دارم یه سری کلاس‌های فشرده می‌رم تا چیزهایی که بلد بودم رو یادم بیاد و بعد آزمون و یه دوره‌ی کوتاه کارآموزی. می‌خوام از همون روشی که قبل از کنکور ارشدم برای درس خوندن پیش گرفته بودم استفاده کنم: هر اتفاقی که بیفته حق نداری فرار کنی و شده سینه‌خیز باید تا ته مسیر بری! چون واقعا دلم می‌خواد مشغول به کار بشم و در حال حاضر چه کاری بهتر از این؟ فقط باید صبور باشم و نخوام که نتیجه رو در لحظه ببینم. و دیگه این‌که، به خودم اعتماد کنم. برای یکی از درس‌های ترمی که گذشت امتحان ندادیم و قراره به جاش یه مقاله بنویسیم. یا بهتره بگم نقد و تحلیل یه داستان در قالب مقاله. هنوز براش هیچ کاری نکردم و حتی در مورد داستانی که می‌خوام روش کار کنم هم مطمئن نیستم اما می‌دونم که از پسش برمیام. و می‌دونی، برام خیلی مهمه که کار خوبی از آب دربیاد چون استاد این درس، استاد راهنمامه و نقد داستان چیزیه که توش ادعا دارم. دلم می‌خواد روی آخرین رمان نوجوانی که خوندم یعنی خواهران تاریک کار کنم اما باز هم باید بهش فکر کنم چون این کتاب از ژانر وحشته و من خیلی اطلاعاتی در این زمینه ندارم. ولی خواهران تاریک رو اون‌قدر دوست داشتم که می‌دونم می‌تونم صفحه‌ها درباره‌ش بنویسم. از پنج‌شنبه‌ی این هفته تا یک‌شنبه‌ی هفته‌ی آینده قراره تماما با امید باشم و بهش به چشم یه سفر کوچولو یا شاید شبیه‌سازی‌ای از آینده‌ی نزدیکمون نگاه می‌کنم. اولین باره که آینده‌م با کسی این‌قدر برام روشن و ملموسه و واقعا براش ذوق دارم و دلم می‌خواد زودتر برسه. هر شب درباره‌ش با هم حرف می‌زنیم و می‌دونی، توی این رابطه همه‌چی برابره. به قول امید مثل یه رقص دونفره می‌مونه. همون‌قدر برابر و هماهنگ و باشکوه. این پسر درست‌ترین و به‌موقع‌ترین اتفاقیه که توی زندگی‌م افتاده و واقعا از داشتنش احساس خوشبختی می‌کنم. تازه، پنج‌شنبه می‌خوام برای اولین بار ته‌چین درست کنم و براش خیلی هیجان دارم. اگه خوب از آب دراومد توی پست‌های بعدی عکسش رو می‌ذارم. دلم می‌خواد استفاده از گوشی‌م رو خیلی کم‌تر از اون چیزی که الان هست بکنم. باز دارم توسط سیاهچاله‌ی گوشی‌م بلعیده می‌شم و باید جلوش رو بگیرم چون زندگی این نیست و من می‌خوام زندگی کنم. می‌ترسم اگه زودتر یه فکری به حالش نکنم مثل چیهیروی شهر اشباح جسمم رو از دست بدم و ناپدید بشم و حالا که عاشقم، ناپدید شدن آخرین چیزیه که می‌خوام. پس پیش به سوی هر کاری که باعث می‌شه جسمم رو به یاد بیارم!

۰

ستاره‌شمار

چند شب پیش با امید راجع به این حرف می‌زدیم که نتایج انتزاعیِ تلاش‌هامون تا یه جایی می‌تونن راضی نگهمون دارن. این موضوع خصوصاً برای بچه‌های علوم انسانی خیلی ملموسه. سال‌ها مطالعه می‌کنی و توی مغزت کلمه روی کلمه می‌ذاری، ولی یه جایی می‌ایستی و از خودت می‌پرسی: خب؟ دارم با این همه کلمه و اطلاعاتی که به ذهن سپردم چی‌کار می‌کنم؟ و دنبال یک نتیجه‌ی عینی می‌گردی که اغلب پیدا نمی‌شه. امید می‌گفت این کلمه روی کلمه گذاشتن شبیه کاریه که اون تاجر ستاره‌شمار توی داستان شازده کوچولو می‌کرد. ستاره‌ها رو می‌شمرد و گمون می‌کرد با شمردنشون مالک اون‌ها می‌شه ولی این‌طور نبود. از اون شب خیلی به این حرف امید فکر کردم. با خودم گفتم خوندن یه عالمه کتاب و دونستن یه عالمه چیز، تا زمانی که نتونی باهاشون کاری بکنی، چه فایده‌ای داره؟ حالا منظورم این نیست که هر کاری که توی زندگی‌مون می‌کنیم باید یک نتیجه‌ی عینی داشته باشه ولی پیش رفتن بدون هیچ نتیجه‌ی عینی، واقعاً سخت به‌نظر میاد. به‌خاطر همین تصمیم گرفتم یک تعادلی ایجاد کنم بین ورودی‌ها و خروجی‌های مغزم. یعنی همون‌قدر که می‌خونم و یاد می‌گیرم، به کار بگیرم و خلق کنم. ببینم از پسش برمیام یا نه.

۰

نگهبان آتش

خیلی غمگینم. کاش حداقل توی ارشد می‌شد خودمون انتخاب کنیم که چه واحدهایی رو بگذرونیم. هی به خودم می‌گم یه کم منعطف باش ولی مگه آدم چه‌قدر انرژی داره که همون رو هم صرف امتحان‌ها و تکلیف‌هایی کنه که هیچ ربطی به مسیرش ندارن؟ دست کم من که به همچین انرژی نامحدودی وصل نیستم و دارم می‌بینم که مدت‌هاست نتونستم با عشق و علاقه مطالعه کنم و یاد بگیرم. ولی برای قرار گرفتن در موقعیت‌هایی که آرزوش رو دارم راهی جز پشت سر گذاشتن این مرحله‌ها ندارم. می‌ترسم از این‌که خوندن ادبیات کودک توی دانشگاه، شعله‌ی شوقم به ادبیات کودک رو کوچیک و کوچیک‌تر کنه. واقعاً می‌ترسم و غمگینم و به‌خاطر همین باید یه کاری کنم. باید یه کاری کنم چون این غزال رو دوست ندارم و نمی‌خوام یه گوشه بشینم و نگاه کنم تا آتیش توی قلبم خاموش بشه. تصمیم گرفتم جای فکر کردن به این‌که کی این ترم عجیب و غریب تموم می‌شه، خیال کنم نیمه‌شب یه پری کوچولو مجوز ورودم به قلمروی جادویی ادبیات کودک رو از لای پنجره‌ی اتاقم می‌ندازه تو و از فردا این فرصت رو دارم که توی اون سرزمین زندگی کنم و به همه‌جاش سرک بکشم و یاد بگیرم. دیگه نمی‌خوام به امتحان‌ها و ددلاین‌ها و نمره فکر کنم. دیگه نمی‌خوام بشینم صفحه بشمرم و مضطرب بشم. چون هر کس باید نگهبان آتشی باشه که در قلبش شعله می‌کشه.

۲

life alone is enough

دیروز توی تلگرام خیلی اتفاقی چشمم افتاد به نقل قولی از بکت:

that's the mistake I made, one of the mistakes, to have wanted a story for myself, whereas life alone is enough.

نمی‌دونم. شاید.

۱

پایان اردیبهشت

دیشب در اوج حال بدم قول دادم فردا صبح طلوع کنم و بهت بتابم. قول دادم به‌خاطر تو خوب شم. صبح زود موهام رو پشتم بافتم و گوجه‌ش کردم و اون کش موم که روش گل‌های بابونه داره رو انداختم دورش. توی راه کانون به داستانی که تو دیشب برام خونده بودی گوش دادم و بعدش انگشت جادویی رولد دال رو خوندم و کیک شکلاتی خوردم. توی کلاس قصه‌گویی، خانم ایزدی قصه‌ی گربه کوچولویی رو برامون گفت که وقتی توی آب میفتاد دنیا رو خیس و سرد می‌دید و وقتی آفتاب بهش می‌تابید دنیا رو گرم. وقتی قاصدک روی سبیلش می‌نشست دنیا رو نرم و سبک می‌دید و وقتی به خارپشت برمی‌خورد دنیا رو زبر و خشن. در نهایت فهمید نه آب، نه آفتاب، نه قاصدک و نه خارپشت دنیا نیستن. اون‌ها فقط بخشی از دنیا هستن. و من با خودم گفتم آره غزال، قصه‌ها همیشه برای تو چیزی دارن. وقتی بهشون نیاز داری بالاخره خودشون رو یک‌جوری بهت می‌رسونن و باهات حرف می‌زنن. بعد از مراسم بزرگداشت فردوسی و خیام، لیوان قهوه‌م رو برداشتم و از بچه‌ها جدا شدم تا یه کم تنها باشم و قدم بزنم. صدای پرنده‌ها، صدای آب‌پاش چمن‌ها، ابرهای گرد و قلنبه و درخت‌ها و گل‌های دانشکده قلبم رو لبریز کردن. کلاس آخرمون توی حافظیه برگزار شد. اون‌جا دوتا قاصدک فوت کردم و وقتی داشتم تنه‌ی یه درخت رو لمس می‌کردم و به شاخه‌ها و برگ‌هاش نگاه می‌کردم، محمدهادی بهم گفت هر بار که تو رو می‌بینم یادم به پی‌پی جوراب‌بلند میفته. توی دنیای خودتی. و بعد اضافه کرد که این رو به عنوان تعریف گفته. کنار یکی از حوض‌های آبی حافظیه چهارزانو نشستیم و استاد محمودی بهمون شکلات داد و برامون از حافظ گفت. آخر سر هم گفت هر کدومتون یکی از غزل‌های حافظ رو بلند بخونید. من خوندم: بدان مثل که شب آبستن است روز از تو، ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز. وقتی داشتم توی مراسم بزرگداشت نقاشی می‌کردم مداد سیاه عزیزم که روش خرس داشت از دستم افتاد و گم شد. الان توی ایستگاه مترو نشستم و گشنه و تشنه‌ام. هنوز ناهار نخوردم. ولی خوشحالم که وجود دارم و فردا قراره برای استاد حسن‌لی جشن تولد بگیریم. دیدی سر قولم موندم و امروز خورشید شدم؟

۰

تلاش برای سرودن شعرهای کوچک

دفترچه‌ی کوچکم را

با تمام گل‌هایی که میان کتاب‌های داستانم خشک کرده‌ام

روی فرش می‌گذارم

و بهار را به کاغذهایش می‌چسبانم

 

خواهر کوچکم

- دوان دوان -

خودش را به من می‌رساند

و با انگشت‌هایی که به کوچکی ساقه‌ی شکوفه‌هاست

با دکمه‌ی دوم پیراهنم بازی می‌کند

دکمه‌ای که تا دیشب، ستاره‌ای بود در آسمان

 

و من قصه‌ی پسربچه‌ای را برایش می‌گویم

که صورتش شبیه به من و قدش به‌اندازه‌ی انگشت‌های اوست

و هر روز صبح، پیش از طلوع آفتاب، میان چمن‌ها دنبال ستاره‌های افتاده می‌گردد

تا آن‌ها را زیر بالش بچه‌هایی بگذارد که دکمه‌ی پیراهنشان افتاده است

۰

کوچک اندازه‌ی فیل

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بابام برای من و غزل طالبی قاچ کرده و گذاشته توی ظرف روحی، توی یخچال، تا خنک بشه. نون سنگک گرم کردم و صبحونه نون و پنیر و طالبی و چایی شیرین خوردم. بعدش غزل بیدار شد و به مامانم گفت که براش تخم مرغ عسلی درست کنه و مامانم یه تخم مرغ هم برای من گذشت. نصفش رو بیشتر نخوردم. موهام اون‌قدر بلند شده که تا یه کم ازش غافل می‌شم گره می‌خوره. موهای گره‌خورده‌م رو شونه کردم و دو طرفم بافتم. بعد گیس‌هام رو آوردم روی سرم و با سنجاق‌های زرد و بنفش نگهشون داشتم و مثل تل شد. ظهر که بابام اومد خونه بهم گفت شبیه زن‌های یونان و رم باستان شدی. دارم کتاب کوچک اندازه‌ی فیل رو می‌خونم و جک، پسر یازده ساله‌ای که یک روز صبح در اردوگاهی نزدیک اقیانوس اطلس وقتی از چادر مسافرتی‌ش بیرون میاد می‌بینه مادرش نیست و روز سومیه که داره دنبالش می‌گرده، واقعاً قلبم رو مچاله می‌کنه. هیچ‌کس به‌اندازه‌ی بچه‌ها نمی‌تونه قلب من رو مچاله کنه. امید چند شبه داره داستانی رو برام می‌خونه که می‌تونم بگم شبیه هیچ‌کدوم از داستان‌های نوجوانی که تا به حال خونده‌م یا در موردشون شنیده‌م نیست. خیلی عجیب و خاصه و واقعاً دوستش دارم. امید گفت که مادر دوستش که نویسنده‌ی این کتابه وقتی نوجوون بوده و رفته بوده خونه‌شون این کتاب رو بهش داده. اسمش رو نمی‌گم که مرموز و ناشناخته و جادویی بمونه. دیروز عصر وقتی از خواب بیدار شدم تپش قلب شدید داشتم. هیچ کنترلی روی ریختن اشک‌هام نداشتم و امید به محض این‌که فهمید بهم زنگ زد. بهم گفت همین‌طور که دارم باهات حرف می‌زنم برو و دنبال قرص پروپرانولول بگرد. بعد از این‌که قرص رو خوردم و یک ساعت و ربع باهام حرف زد آروم آروم شدم‌. تازه دارم می‌فهمم دوست داشتن در یک رابطه‌ی سالم چه شکلیه. خیلی خب. این بود انشای من. برم چایی و شیرین عسل بخورم.

۰
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان