آفتاب بهاری

دیشب استاد مورد علاقه‌م در همه‌ی کهکشان‌ها که استاد راهنمام هم هست و این ترم باهاش نظریه‌ها و نقد ادبی داشتم برام ایمیلی فرستاد که مثل آفتاب بهاری به وجودم تابید و پر از شکوفه و جوونه‌های سبز شدم:

​​​​​​

۲

در انتظار بهار

منتظر بهار باش. برای آدم‌هایی که دوستشون داری کارت‌پستال درست کن و روشون با آبرنگ نقاشی کن. قوز نکن. حواست به گلدون بابونه‌ت باشه. نخ دندون بکش. زبان بخون. الکی توی یوتوب نچرخ. پایان‌نامه‌ت رو بنویس. میوه بخور. سنگ‌های کوچک جمع کن. با ویولنت دوست شو. نامه‌های آدم‌هایی که دوستشون داری رو بی‌جواب نذار. گرد و خاک کتاب‌هات رو بگیر. شب‌ها چراغ خواب روشن کن. برای ویراستاری و مقاله‌نویسی دوره بگذرون. وبلاگت رو فراموش نکن. آب بخور. به آینده فکر کن و براش برنامه بچین. به پوستت برس. یه دفتر بخر و هر روز توش بنویس. آروم آروم از پس کارهای آدم‌بزرگونه‌ت بربیا. جیشت رو نگه ندار. امیدوار بمون. کار کن و پول دربیار. برای خواهرت کیک تولد درست کن. تاریخ انقضای کارت بانکی‌ت رو تمدید کن. تمرین‌های کششی انجام بده. از آسمون و درخت‌ها عکس بگیر. یه آرزو کن و برای برآورده شدنش هزارتا اریگامی درنا بساز. به‌اندازه‌ی کافی بخواب. درس بخون. کفش سفیدت رو بشور. مواظب بدنت باش. موسیقی‌های کلاسیک رو بشناس. دروغ نگو. لای کتاب‌های مورد علاقه‌ت گل و برگ بذار. صبور باش. خوب زندگی کن. دوستت دارم.

۵

دلم می‌خواد باز توی وبلاگم بنویسم

دلم نمی‌خواد برای امتحان بلاغت شنبه‌م درس بخونم. دلم می‌خواد مدادرنگی‌های کوچولوشده‌م رو بریزم توی یه شیشه برای اون روزی که سنجاب شدم. دلم نمی‌خواد به نوشتن مقاله و پروپوزال و تز فکر کنم. دلم می‌خواد برای دوست‌هام نامه‌های کاغذی بنویسم. دلم نمی‌خواد بشمارم ببینم امروز چند نخ از موهام ریخته. دلم می‌خواد فندق‌هایی که برام جمع کردی رو بشمارم. دلم نمی‌خواد وقتی یه کیک بدمزه خریدم به این فکر کنم که چند تومن ضرر کردم. دلم می‌خواد برات شکلات داغ درست کنم. دلم نمی‌خواد موقعی که دارم می‌دوم که به مترو برسم موهام رو بچپونم زیر مقنعه‌م. دلم می‌خواد با گل‌های بابونه برای خودم و تو تاج درست کنم. دلم نمی‌خواد هر روز بترسم. دلم می‌خواد هر روز خیال ببافم. دلم نمی‌خواد شونزده‌تا تکلیف مسخره برای یه استاد مسخره بفرستم. دلم می‌خواد با آبرنگ برات یه نقاشی بکشم تا بذاری‌ش توی کیف پولت. دلم نمی‌خواد به حقوقی که قراره بهم بدن فکر کنم. دلم می‌خواد بچه‌ها با قصه‌ای که براشون می‌گم بخندن. دلم نمی‌خواد توی مترو توی خودم جمع بشم تا کسی تنم رو لمس نکنه. دلم می‌خواد وقتی مترو میاد روی زمین از مرغ‌های دریایی‌ای که چند هفته‌ست اومدن شیراز فیلم بگیرم. دلم نمی‌خواد توی دفتر آموزشگاه بشینم و با مربی‌های دیگه راجع به قیمت نوار بهداشتی حرف بزنم. دلم می‌خواد برای شاگردهام پاک‌کن‌های خوشبو بخرم. دلم نمی‌خواد بسته‌ی اینترنتم تموم بشه. دلم می‌خواد بچه‌ها برام چیزهای بامزه تعریف کنن. دلم نمی‌خواد گریه کنم. دلم می‌خواد بغل کنم. دلم نمی‌خواد زنده بمونم. دلم می‌خواد زندگی کنم.

۳

آزادی در آغاز کردن است

صبح خوابم برد و به کلاس اولم نرسیدم. بدو بدو آماده شدم، یه مسیری رو با اتوبوس رفتم، یه مسیری رو با اسنپ رفتم تا هر جوری شده خودم رو به کلاس نقد و نظریه‌های ادبی برسونم. سردم بود. استاد ح بهم گفت می‌خوای کاپشنم رو بهت بدم؟ بهش گفتم هیچ‌وقت دچار استیصال شدید؟ گفت هزار بار. ولی توی خودم فرو نرفتم و باز پاشدم رفتم کوبیدم به اون در بسته. چون اون‌ها می‌خوان که ما بشینیم یه گوشه و توی خودمون فرو بریم. اون چیزی که می‌خوان رو بهشون نده. بعد از کلاس نصف ساندویچ کوکو سیب‌زمینی‌م رو خوردم و با سرویس دانشکده رفتم کتابخونه. کتاب سواد روایت رو گرفتم و یه کم بعدش کلاس روان‌شناسی و فلسفه‌ی کودکی‌م شروع شد. این جلسه نوبت من بود که درباره‌ی یونگ حرف بزنم. کلاسم ساعت پنج تموم شد و بعدش استاد مشاورم گفت اگه می‌خوای درباره‌ی پایان‌نامه‌ت حرف بزنی بیا اتاقم. رفتم و درباره‌ی آزادی و نافرمانی حرف زدیم. هیچ‌کس جز ما دوتا توی دانشکده نبود و همه‌ی چراغ‌ها جز چراغ اتاق استاد خاموش بود. به تابلوی پشت سرش اشاره کرد. روش نوشته بود: آزادی در آغاز کردن است. بعد از یه گفت‌وگوی لذت‌بخش توی تاریکی با چراغ قوه‌ی گوشی‌م راهم رو به بیرون دانشکده پیدا کردم و با یه لبخند بزرگ و تنی که از سرمای پاییز می‌لرزید به ماه درخشان و ستاره‌ی کوچکی که کنارش بود نگاه کردم. آروم زیر لب زمزمه کردم: آزادی در آغاز کردن است.

۰

بله بچه جون، این داستان واقعیه. دیگه چه‌جور داستانی وجود داره؟

پریروز اولین روز کارآموزی‌م بود. از ساعت سه تا هشت شب با پنج گروه از بچه‌های چهار تا هفت سال موسیقی کار کردیم. شب که زیپ پافر بنفشم رو بالا کشیدم و توی تاریکی به سمت مترو حرکت کردم، از خودم پرسیدم اگه به غزال نوجوون تصویر امشب رو از بیست و پنج سالگی‌ش نشون بدم چه احساسی پیدا می‌کنه؟ یه دختر واقعا قشنگ با موهای چتری و دم خرگوشی که دانشجوی ارشد ادبیات کودکه، احتمالا قراره تزش درباره‌ی پی‌پی جوراب‌بلند باشه، دوست‌پسرش به معنی واقعی کلمه شبیه قصه‌هاست، عضو دوتا انجمن کتاب‌خوانیه که توی یکی‌ش کتاب‌های نوجوان می‌خونن و توی یکی‌ش فلسفه و قراره مثل ورونیک فیلم زندگی دوگانه‌ی ورونیک توی یه مدرسه معلم موسیقی بشه. حدس می‌زنم نفسش از دیدن چنین تصویری بند بیاد چون حتی خودم هم وقتی عمیق به اون چیزی که الان هستم، به اون چیزی که شدم، فکر می‌کنم نفسم از هیجان بند میاد. چطور ممکنه این آینده‌ی همون غزال نوجوونی باشه که اول دیپلم ریاضی گرفت و بعد به هوای دانشکده‌ی موسیقی رفت هنر خوند و توی همه‌چیز احساس ناکافی بودن می‌کرد؟ همونی که تصویری که از عشق داشت یه عشق یک‌طرفه و دردآور بود و همه‌چیز علیه زیبایی اون شهادت می‌داد؟ کاش صدام رو از این‌جا، از بیست و پنج سالگی بشنوه: هی! دختر! تو قراره خیلی زود شبیه شخصیت اصلی قصه‌ها بشی. اون هم نه هر قصه‌ای. قصه‌ای به نرمی ابرها و به زیبایی رنگین کمون. قصه‌ای که باور کردنش برای هر دومون خیلی سخته ولی باور کن واقعیت داره.

 

پ. ن: عنوان متن از کتاب دختری که ماه را نوشید اثر کلی بارن‌هیل.

۲

روزی روزگاری موش و پرنده و سوسیسی بودند که تصمیم گرفتند کارهای خانه را با هم انجام دهند

اما، به‌نظر، چنین کشش دوسویه‌ای، درباره‌ی همه‌ی گونه‌های لذت، امری بنیادی است. گرایش لذت جنسی آن است که به میزان برابر از دو لذت تشکیل شود، لذت تأخیر در رسیدن به اوج و لذت خود اوج، به‌گونه‌ای که لذت فوق‌العاده در نتیجه‌ی آمیختن آن دو، کشاکش میان آن دو، بر می‌آید. پیرنگ‌های داستانی، اغلب، شکلی دقیق از همین تنش را عرضه می‌کنند، یعنی تعلیق لذت‌بخش میان دانش تأخیری و رها شدن لذت‌بخش دانشی که سرانجام آشکار می‌شود. آیا سوسیس از هم‌خانه‌های شکارگرش جان سالم به در خواهد برد؟ می‌خواهم بدانم، نیاز به دانستن دارم، اما هنوز نمی‌خواهم کاملاً بدانم.

 

پری نودلمن

۰

لذت تکرار

در خواندن داستان کودکان، بازگشت بی‌پایان، جای حرکت یکسویه از معصومیت به خرد، از ناآگاهی به دانش، از جوانی به پیری و ناگزیر به مرگ را می‌گیرد. پیری از پس جوانی فرامی‌رسد تنها برای آن‌که دیگر بار جوانی، افسون‌وار، از پس آن فرا رسد. هنگامی که خواندن کتاب کودکان را آغاز می‌کنیم، هر کدام از ما، جوان یا پیر، می‌تواند باز هم جهان را از چشم کودکی ببیند و دست‌کم در خیال، باز هم، کودک شود. و نیز، هنگامی که به‌سوی پایان کتاب کودکان پیش می‌رویم، هر یک از ما، پیر یا جوان، می‌تواند خردمند شود و بیش از آن‌چه کودکان می‌دانند، چیز بیاموزد. تا هنگامی که به خواندن این کتاب‌ها ادامه دهیم، می‌توانیم باز هم همیشه جوان و معصوم و باز هم همیشه پیرتر و خردمندتر شویم.

پری نودلمن

۰

گربه‌ای که عاشق باران بود

امروز صبح از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم جلوی موهام رو چتری کوتاه کنم. حالا بیشتر از قبل شبیه غزالِ هفت‌ساله‌ام و با این قیافه‌ی جدید دیگه عمراً کسی باورش بشه که چیزی به دفاع از تز ارشدم نمونده. دیروز دوتا کتاب نوجوان سفارش دادم: سگی که به سوی ستاره‌ای می‌دود و گربه‌ای که عاشق باران بود. دلم می‌خواد هفته‌ی آینده با امید برم کتاب‌فروشی و کتاب چروکسِ کله‌غازی رو هم بخرم. تازه! امید شماره‌ی جدید مجله‌ی عروسک سخنگو رو هم برام گرفته و به معنی واقعی کلمه خیلی خوشحالم از این همه کلمه‌ی تازه‌ای که انتظارم رو می‌کشن. دیروز آخرین جلسه‌ی دوره‌ی مربیگری موسیقی کودکم بود و مربی‌م گفت که صد نمره‌ی کلاسی رو فقط به من داده. خیلی خیالم راحت شد. الان فقط منتظرم که نمره‌ی آزمون کتبی‌م هم بیاد و بعد کارآموزی‌م شروع بشه. این ترم عاشق رویکردهای اسطوره‌ای و روان‌شناختی شدم. مقاله‌ی پیتر پن و فروید رو دو بار خوندم و بالاخره دیشب یه چیزهایی ازش دستگیرم شدم. یونگ رو خیلی بیشتر از فروید دوست دارم اما نرمش‌های ذهنی‌ای که موقع فکر کردن به نظریه‌‌های هر دو تجربه می‌کنم واقعاً برام لذت‌بخشه. این روزها از زنده بودنم خیلی خوشحالم و بی‌صبرانه منتظرم که سه‌شنبه تا جمعه‌ی هفته‌ی آینده رو تماماً با امید زندگی کنم. قراره براش کیک تولد هم درست کنم. احتمالاً کیک هویج و گردو با خامه. کاش زندگی همیشه همین‌قدر نرم و ساده و قشنگ بود.

 

پ.ن: امروز تولد امیده و بالاخره اولین بارون پاییزی بارید. معشوق من خدای ابرهاست.

۱

چروکسِ کله‌غازی

دلم برای این‌جا نوشتن خیلی تنگ شده. یک ماه از پاییز گذشته و هنوز از بارون خبری نیست. قول می‌دم اولین بارون پاییزی که بارید بیام این‌جا و طولانی بنویسم.

۱

چشم‌های آهو

«تو مثل حیوون‌هایی هستی که توی جنگلن. مثل آهو. همیشه یه اضطراب معصومی رو توی چشم‌هاشون می‌شه دید. و من می‌میرم برای این اضطراب. یعنی، نه که بگم وااای چه کیوت! فقط می‌میرم براش.»

با تو حتی می‌تونم این اضطراب مدام چند ساله رو هم دوست داشته باشم.

۰
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان