میدونی یکی از مشکلهای اساسی من توی زندگی چیه؟ اینکه وقتی نمیتونم همهچی رو در حالت ایدهآل پیش ببرم بیخیال میشم. یعنی مغزم اینطور تصور میکنه که یا همهی کارها خوب پیش میره، یا ما هیچکاری انجام نمیدیم. همین باعث میشه که توی انجام کارهام استمرار نداشته باشم و مدام با خودم و زندگیم دست به یقه باشم. تمرکزم روز به روز داره کمتر میشه و حالم از این وضعیت به هم میخوره. وسواسی که توی انجام کارها دارم مانع انجام دادنشون میشه و زورم به مغزم نمیرسه. دلم میخواد یه تکونی به خودم و زندگیم بدم و همهچیز رو مطابق میلم بچینم اما نمیدونم چرا نمیشه. به امید گفتم بیا اون روزی که با هم رفتیم زیر یه سقف گوشیهامون رو بندازیم سطل آشغال. یعنی میخوام بگم اینقدر از گوشی بیزار شدم! دلم میخواد یه کتاب دست بگیرم و مثل قبلاًها شیرجه بزنم توش اما خیلی وقته داستانی به اون شکل جذبم نکرده. چی بخونم؟ چی بخونم که یه کم از این همه تشویش رو کم کنه؟ از بزرگسالی خستهام و دلم میخواد کارهای بیسرانجام بکنم. دلم میخواد برم دریا. وای. خدا میدونه چقدر دلم دریا میخواد. کاش خونهم کنار دریا بود. اگه کنار دریا زندگی میکردم اینقدر آشفته نبودم. عجیب نیست که آب، کسی رو که شنا بلد نیست اینطور به سمت خودش میکشه؟