یک.
دوشنبهی هفتهی پیش یه نسخهی قدیمی از قصههای بهرنگ رو از کتابخونهی کوچک دانشکده امانت گرفتم. کتاب رو بغل کرده بودم و پشت در اتاق استاد ح منتظر بودم تا تنها بشه و باهاش حرف بزنم. صبح زود بهت پیام داده بودم: میای امروز انیمیشن در جستجوی نمو رو با هم ببینیم؟ همونطور که توی راهروی دانشکده قدم میزدم دیدم که برام نوشتی: نه، ببخشید. کتاب رو محکمتر بغل کردم و سعی کردم گریه نکنم. در اتاق استاد ح باز شد و دانشجویی که پیشش بود اومد بیرون. صدام کرد. گفت بشین تا من یه چایی برای خودم بریزم و بیام. تو هم میخوری؟ با بغض تشکر کردم و گفتم نه. نشستم و کتاب رو هم گذاشتم روی صندلی بغلیم. سردی کلمههات باعث شده بود بلرزم. چند روز بود که داشتم میلرزیدم. خودم رو بغل کردم تا لرزشم کمتر بشه. استاد ح برگشت. نشست روبروم. شروع کردم به حرف زدن دربارهی چیزی که ممکن بود آیندهی تحصیلیم رو وصل کنه به تو و از دستت ندم. استاد ح یکجوری نگاهم میکرد انگار کلمههایی که دارم به زبون میارم رو نمیشنوه و به جاش داره سعی میکنه از طریق چشمهام به اون کلمههایی برسه که قرار نبود به زبون بیارمشون. گفت یک چیزی درونت داره اذیتت میکنه. با بغض و لرزش گفتم نه، خوبم استاد. اما اون خوب بودنم رو باور نکرد و اصرار کرد که خودم رو راحت بذارم. اونقدر گفت و گفت تا زدم زیر گریه. کتاب قصههای بهرنگ هم کنارم بود و داشت نیمرخ دختری رو میدید که صورتش رو با دستهاش پوشونده بود و با تمام وجودش گریه میکرد.
دو.
یکشنبهی همین هفته حتی نتونستم تا ته کلاس اولم طاقت بیارم. وسط کلاس زدم بیرون و روی برگهایی که کف دانشکده ریخته بود راه رفتم. ازشون عکس گرفتم و برات فرستادم. برگشتم و عکس رو پاک کردم. کلاس که تموم شد کیفم رو برداشتم و رفتم باغ ملی. قصههای بهرنگ رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. راه رفتم و خوندم. راه رفتم و خوندم. بعد روی پلهها نشستم و سیگار روشن کردم. کتاب رو به قلبم فشار میدادم و به درختهای روبروم نگاه میکردم. با چشمهام به کلاغهایی که لای شاخ و برگ درختها قایم شده بودن و فقط صداشون میومد التماس میکردم که من رو هم مثل اولدوز به شهرشون ببرن. آخرین بار یک سال پیش با خودت سیگار کشیده بودم. کتاب قصههای بهرنگ اونجا هم کنارم بود و داشت دود سیگاری رو که از بالای سرش رد میشد میدید.
سه.
امروز ظهر کنار شوفاژ نشستم و چند صفحهی آخر داستان اولدوز و عروسک سخنگو رو خوندم. این دوتا داستان، اولدوز و کلاغها و اولدوز و عروسک سخنگو، توی این دو هفته بخشی از وجود من شدن. یه بخشهاییشون رو بارها خوندم. یه بخشهاییشون رو با بغض و گریه خوندم. یه بخشهاییشون رو برای بقیه خوندم و جاهای مختلف نوشتمشون. این کتاب توی این دو هفته همیشه یک جایی دور و برم بود و داشت من رو میدید. حتی شبها که از درد به خودم میپیچیدم و گریه میکردم و دستم رو روی قلبم میذاشتم تا فقط ببینم هنوز زندهام یا نه، اون از کنار تخت داشت به من نگاه میکرد. نمیدونم یکشنبه که میرم دانشگاه چطور باید این کتاب رو پس بدم. انگار قراره بخشی از خودم رو، بخشی عاشق و غمگین از خودم رو، بذارم توی اون کتابخونهی کوچک. و این کار با وجود سخت بودنش، خوشحالم میکنه. چون انگار قراره قلب غزال برای همیشه یک گوشهای از دانشکدهی ادبیات بتپه.