گفتم: وای! قلبم ستاره شد!
گفت: ستاره بود عزیزم. ستاره بود.
«با اینکه مومو ناپدید شده بود، اما بچهها تا جایی که برایشان امکان داشت بهطور مرتب در آمفیتئاتر مخروبه دور هم جمع میشدند. مدام بازیهای جدیدی اختراع میکردند. فقط کافی بود که چندتا جعبهی کهنه و کارتن داشته باشند تا بنشینند تویش و در خیال به دور دنیا سفر کنند. یا اینکه مثلاً با آن چیزها قلعه و قصر بسازند. از این گذشته همچنان نقشههایی میریختند و برای هم قصه تعریف میکردند. خلاصه جوری بازی میکردند که انگار هیچ چیزی تغییر نکرده و مومو همچنان بینشان است. و با این کارشان آدم یکجورهایی فکر میکرد مومو راستیراستی آنجاست.
از این گذشته بچهها صد درصد مطمئن بودند که مومو برمیگردد و در این مورد حتی یک لحظه هم شک نمیکردند. البته هیچوقت با هم صحبتی در مورد این موضوع نمیکردند. چون اصلاً نیازی به این کار نمیدیدند. و همین اطمینان خاطری که تکتکشان در وجودشان حس میکردند، باعث اتحادشان میشد. حتی در نبود مومو هم اتحادشان از بین نمیرفت. چون مومو دیگر بخشی از زندگیشان شده بود.»
مومو
میشائیل انده
نوشته بودم: من پری دریایی کوچکیام که به دنبال مرواریدهای لاجوردی عشق و اطمینان به خشکی زده و حالا چیزی جز نقشی زیبا بر کوزهی آب نیست.
مینویسم: همیشه دستی، از زمین یا آسمان، پیدا خواهد شد تا این کوزهی نفرینی را زیر آب دریا ببرد و نقشت را از رویش پاک کند. بعد میبینی که سر کوچکت را از میان آب بیرون آوردهای و آفتاب بر موهای خیس و بلندت میتابد و چشمهات در نور خورشید هزار رنگ میشود. درست مثل مرواریدها.
شبی که توی قطار بودم و از پیش تو برمیگشتم، خبر نداشتم این آخرین باریه که میبینمت. اما تمام مدت تب و لرز داشتم و روی تخت بالای کوپه اشک میریختم. از درد به خودم میپیچیدم و با خودم فکر میکردم چرا بار قبل که دیدمت، موقع جدا شدن ازت، اینقدر درد نکشیدم؟ یه لحظاتی روی تخت مینشستم و دستم رو روی قلبم میذاشتم و میلرزیدم. خودم خبر نداشتم اما انگار قلبم خبر داشت. چند ساعت قبلش توی ایستگاه راهآهن یادمون اومد که خوراکیهایی که برای توی راه برام خریده بودی رو توی ماشین جا گذاشتیم. چیزی به حرکت قطار نمونده بود. تو با بیشترین سرعتی که میتونستی دویدی و از ماشین آوردیشون. وقتی بهم رسیدی خوراکیها رو بهم دادی و همونطور که نفس نفس میزدی و عرق کرده بودی، پیشونیم رو بوسیدی. تو بگو. چطور به خودم بفهمونم اون آدمی که اون شب پیشونیم رو توی ایستگاه راهآهن تهران بوسید، دیگه من رو نمیخواد؟
یک.
دوشنبهی هفتهی پیش یه نسخهی قدیمی از قصههای بهرنگ رو از کتابخونهی کوچک دانشکده امانت گرفتم. کتاب رو بغل کرده بودم و پشت در اتاق استاد ح منتظر بودم تا تنها بشه و باهاش حرف بزنم. صبح زود بهت پیام داده بودم: میای امروز انیمیشن در جستجوی نمو رو با هم ببینیم؟ همونطور که توی راهروی دانشکده قدم میزدم دیدم که برام نوشتی: نه، ببخشید. کتاب رو محکمتر بغل کردم و سعی کردم گریه نکنم. در اتاق استاد ح باز شد و دانشجویی که پیشش بود اومد بیرون. صدام کرد. گفت بشین تا من یه چایی برای خودم بریزم و بیام. تو هم میخوری؟ با بغض تشکر کردم و گفتم نه. نشستم و کتاب رو هم گذاشتم روی صندلی بغلیم. سردی کلمههات باعث شده بود بلرزم. چند روز بود که داشتم میلرزیدم. خودم رو بغل کردم تا لرزشم کمتر بشه. استاد ح برگشت. نشست روبروم. شروع کردم به حرف زدن دربارهی چیزی که ممکن بود آیندهی تحصیلیم رو وصل کنه به تو و از دستت ندم. استاد ح یکجوری نگاهم میکرد انگار کلمههایی که دارم به زبون میارم رو نمیشنوه و به جاش داره سعی میکنه از طریق چشمهام به اون کلمههایی برسه که قرار نبود به زبون بیارمشون. گفت یک چیزی درونت داره اذیتت میکنه. با بغض و لرزش گفتم نه، خوبم استاد. اما اون خوب بودنم رو باور نکرد و اصرار کرد که خودم رو راحت بذارم. اونقدر گفت و گفت تا زدم زیر گریه. کتاب قصههای بهرنگ هم کنارم بود و داشت نیمرخ دختری رو میدید که صورتش رو با دستهاش پوشونده بود و با تمام وجودش گریه میکرد.
دو.
یکشنبهی همین هفته حتی نتونستم تا ته کلاس اولم طاقت بیارم. وسط کلاس زدم بیرون و روی برگهایی که کف دانشکده ریخته بود راه رفتم. ازشون عکس گرفتم و برات فرستادم. برگشتم و عکس رو پاک کردم. کلاس که تموم شد کیفم رو برداشتم و رفتم باغ ملی. قصههای بهرنگ رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. راه رفتم و خوندم. راه رفتم و خوندم. بعد روی پلهها نشستم و سیگار روشن کردم. کتاب رو به قلبم فشار میدادم و به درختهای روبروم نگاه میکردم. با چشمهام به کلاغهایی که لای شاخ و برگ درختها قایم شده بودن و فقط صداشون میومد التماس میکردم که من رو هم مثل اولدوز به شهرشون ببرن. آخرین بار یک سال پیش با خودت سیگار کشیده بودم. کتاب قصههای بهرنگ اونجا هم کنارم بود و داشت دود سیگاری رو که از بالای سرش رد میشد میدید.
سه.
امروز ظهر کنار شوفاژ نشستم و چند صفحهی آخر داستان اولدوز و عروسک سخنگو رو خوندم. این دوتا داستان، اولدوز و کلاغها و اولدوز و عروسک سخنگو، توی این دو هفته بخشی از وجود من شدن. یه بخشهاییشون رو بارها خوندم. یه بخشهاییشون رو با بغض و گریه خوندم. یه بخشهاییشون رو برای بقیه خوندم و جاهای مختلف نوشتمشون. این کتاب توی این دو هفته همیشه یک جایی دور و برم بود و داشت من رو میدید. حتی شبها که از درد به خودم میپیچیدم و گریه میکردم و دستم رو روی قلبم میذاشتم تا فقط ببینم هنوز زندهام یا نه، اون از کنار تخت داشت به من نگاه میکرد. نمیدونم یکشنبه که میرم دانشگاه چطور باید این کتاب رو پس بدم. انگار قراره بخشی از خودم رو، بخشی عاشق و غمگین از خودم رو، بذارم توی اون کتابخونهی کوچک. و این کار با وجود سخت بودنش، خوشحالم میکنه. چون انگار قراره قلب غزال برای همیشه یک گوشهای از دانشکدهی ادبیات بتپه.
«من هیچ نمیدانم از چه وقتی تو را دارم. من چشم باز کردهام و تو را دیدهام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی، دیگر نمیدانم چکار باید بکنم... عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم! دق میکنم... عروسک گنده! عروسک گنده! من دارم میترکم. حرف بزن! حرف...»
ناگاه اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک میکند و آهسته میگوید: اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگر نمیترکی. من به حرف آمدم... صدای مرا میشنوی؟ عروسک گندهات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی...
اولدوز و عروسک سخنگو
صمد بهرنگی
میخواهم مثل اولدوز که انگشتهایش را میشمرد به وقت دلتنگی، روزها را تا تو بشمارم. میشود به ده که رسیدم آغوشت را به رویم باز کنی؟ میدانم که اینجا را میخوانی. امید دارم که اینجا را بخوانی. تو هیچوقت تمام درها را به روی من نمیبندی. حتی شده گوشهی پنجرهای را برایم باز میگذاری. من آنقدر کوچکم که از گوشهی پنجرهات هم رد میشوم. خوب میدانی. من آنقدر کوچکم که دوشنبه روبروی استادی که احتمالا قرار است پایاننامهام را با او بردارم زدم زیر گریه چون داشتم مثل گنجشک سرمازده از غم میلرزیدم و نمیتوانستم در جواب این جملهاش که احساس میکنم یک چیزی درونت دارد اذیتت میکند خودم را حفظ کنم. دستهایم را روی دستهی صندلی ستون کردم و با کف دستهایم صورتم را پوشاندم و گریه کردم. گریه میکردم و همهچیز دور سرم میچرخید. گریه میکردم و هیچ نمیشنیدم. نمیدانم چند بار ته جملههایش گفت دختر خوب تا با همین دو کلمه بغلم کند. چون بالاخره اینجا ایران است و آدمها به همین راحتی نمیتوانند همدیگر را بغل کنند. بهم گفت خودت را راحت بگذار و گریه کن. گفت میدانی توی همین یک ماه گذشته خودم چند بار گریه کردهام؟ یک ساعت روبرویش نشستم و گریه کردم و حرفهایش را شنیدم. آخر سر با لبخند مهربانی گفت بیشتر بیا و حرف بزن. با چشمهای خیس و بینیای که از شدت گریه قرمز شده بود لبخندش را جواب دادم و گفتم میترسم هر بار بیایم و جای حرف زدن گریه کنم. گفت مشکلی نیست، من بلدم گریه و حرف زدنت را از هم جدا کنم. میبینی چقدر کوچکم؟ من آدم گریه کردن جلوی آدمها بودم؟ آن هم جلوی مردی که هنوز سه ماه نیست میشناسمش. شانس آوردم که چنین آدمی روبرویم بود. وگرنه نمیتوانستم هفتهی بعد از شدت خجالت سر کلاسش بروم. تو خوب میدانی که در برابر دوست داشتن تو چقدر بیدفاعم. تنها کاری که از دستم برمیآید این است که کنار شوفاژ توی خودم جمع شوم و بلرزم و قصه بخوانم. قصه بخوانم و امید ببندم به اینکه در انتهای این ده روز تو منتظرم ایستادهای و میتوانم تک تک این قصهها را برایت بخوانم. دوستت دارم.
میشود به کلاغها بگویی که بیایند و من را هم با خودشان به شهر کلاغها ببرند، اولدوز؟ من هم مثل تو اگر اینجا بمانم دق میکنم و میمیرم. میشود کلاغها را بفرستی سراغم تا با چشمهای خودشان ببینند که دل من هم مثل تو آنقدر گرفته که نگو؟ میدانی امروز چند بار انگشتهایم را شمردم؟ فقط تو میدانی شمردن انگشتها یعنی چه. دارم از تنهایی دق میکنم، اولدوز. و نمیتوانم مثل تو بلند بلند هق هق کنم و بگویم که دارم از تنهایی دق میکنم. میشود به کلاغها بگویی که تا دق نکردهام خودشان را برسانند؟ من هم مثل تو یاشاری دارم، اولدوز. او هم مثل من زبان کلاغها را میفهمد. فقط اگر بروم روی پشت بام، یاشارم را نمیبینم که زیر آفتاب گرم، شیرین خوابیده. نمیتوانم بنشینم بالای سرش و دستم را به موهایش بکشم. ولی اولدوز، میشود کلاغها را سراغ او هم بفرستی؟ شاید دلش خواست با من به شهر کلاغها بیاید. حتم دارم که دلش برایم تنگ میشود. من درد دلتنگی را چشیدهام. به کلاغها بگو که هر روز برایش از طرف من میوهی کاجی ببرند. او نشانهها را بلد است. نجاتم بده، اولدوز. نجاتم بده.
از سرمای عصرها و شبهای پاییز و زمستون بدم میاد. انگار غم و غصههام رو عریان میکنه و بیشتر درد میکشم. دلم میخواد توی پاییز و زمستون، به محض این که هوا تاریک و سرد میشه، توی خونه باشم. البته توی خونه بودن هم خوشحالم نمیکنه اما حداقل اون تاریکی و سرما با تأخیر بهم میرسه. دلتنگم. به اندازهی تمام جهان دلتنگم. ما آدمها خیلی بیچارهایم. از همون روز اولی که روی زمین پا گذاشتیم بیچاره بودیم. احساس تنهایی و ترس و غم میکردیم. گیج و منگ دور و برمون رو نگاه میکردیم و نمیفهمیدیم باید چیکار کنیم. اون همه سال گذشته و هنوز هم نمیفهمیم باید چیکار کنیم. تنها کاری که از دستمون برمیاد خیال کردنه. خیال، خیال، خیال. اونقدر خیال کردم که خودم هم شبیه خیال شدم. اما شبیه خیال بودن بهتر از آدمیزاد بودنه. قلبم برای آدمیزاد بودن خیلی کوچیکه. وقتی میبینم قلبم داره درد میکشه مثل یه مادر احساس استیصال میکنم که نمیتونم براش کاری کنم. دلم میخواد برم. نمیدونم کجا. دلم میخواد مثل یه خیال مدام در حرکت باشم. مثل ابرها. میخوام اونقدر برم که دست غم بهم نرسه. میخوام اونقدر نازک بشم که غم ازم عبور کنه. ای کاش نجاتدهندهای بود. امروز بابام داشت سعی میکرد به عمهم ثابت کنه خدایی که بهش باور داره وجود نداره. ولی من با صدایی که به قول استاد کهنسال از بغض شکسته بود به عمهم گفتم خوش به حالت. خوش به حالت که هنوز به چیزی باور داری که میدونی فراتر از آدمهاست. ای کاش من هم چنین چیزی برام باقی مونده بود که وقتی تمام وجودم شکسته بتونم بهش پناه ببرم و حتی شده توی خیالم حفظم کنه. این که آدم بخواد خودش رو حفظ کنه خیلی سخته. گفته بودم دلتنگم؟ ای کاش نجاتدهندهای بود.