ایستگاه راه‌آهن

شبی که توی قطار بودم و از پیش تو برمی‌گشتم، خبر نداشتم این آخرین باریه که می‌بینمت. اما تمام مدت تب و لرز داشتم و روی تخت بالای کوپه اشک می‌ریختم. از درد به خودم می‌پیچیدم و با خودم فکر می‌کردم چرا بار قبل که دیدمت، موقع جدا شدن ازت، این‌قدر درد نکشیدم؟ یه لحظاتی روی تخت می‌نشستم و دستم رو روی قلبم می‌ذاشتم و می‌لرزیدم. خودم خبر نداشتم اما انگار قلبم خبر داشت. چند ساعت قبلش توی ایستگاه راه‌آهن یادمون اومد که خوراکی‌هایی که برای توی راه برام خریده بودی رو توی ماشین جا گذاشتیم. چیزی به حرکت قطار نمونده بود. تو با بیشترین سرعتی که می‌تونستی دویدی و از ماشین آوردی‌شون. وقتی بهم رسیدی خوراکی‌ها رو بهم دادی و همون‌طور که نفس نفس می‌زدی و عرق کرده بودی، پیشونی‌م رو بوسیدی. تو بگو. چطور به خودم بفهمونم اون آدمی که اون شب پیشونی‌م رو توی ایستگاه راه‌آهن تهران بوسید، دیگه من رو نمی‌خواد؟

۲

پاییز

یک.

دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش یه نسخه‌ی قدیمی از قصه‌های بهرنگ رو از کتابخونه‌ی کوچک دانشکده امانت گرفتم. کتاب رو بغل کرده بودم و پشت در اتاق استاد ح منتظر بودم تا تنها بشه و باهاش حرف بزنم. صبح زود بهت پیام داده بودم: میای امروز انیمیشن در جستجوی نمو رو با هم ببینیم؟ همون‌طور که توی راهروی دانشکده قدم می‌زدم دیدم که برام نوشتی: نه، ببخشید. کتاب رو محکم‌تر بغل کردم و سعی کردم گریه نکنم. در اتاق استاد ح باز شد و دانشجویی که پیشش بود اومد بیرون. صدام کرد. گفت بشین تا من یه چایی برای خودم بریزم و بیام. تو هم می‌خوری؟ با بغض تشکر کردم و گفتم نه. نشستم و کتاب رو هم گذاشتم روی صندلی بغلی‌م. سردی کلمه‌هات باعث شده بود بلرزم. چند روز بود که داشتم می‌لرزیدم. خودم رو بغل کردم تا لرزشم کم‌تر بشه. استاد ح برگشت. نشست روبروم. شروع کردم به حرف زدن درباره‌ی چیزی که ممکن بود آینده‌ی تحصیلی‌م رو وصل کنه به تو و از دستت ندم. استاد ح یک‌جوری نگاهم می‌کرد انگار کلمه‌هایی که دارم به زبون میارم رو نمی‌شنوه و به جاش داره سعی می‌کنه از طریق چشم‌هام به اون کلمه‌هایی برسه که قرار نبود به زبون بیارمشون. گفت یک چیزی درونت داره اذیتت می‌کنه. با بغض و لرزش گفتم نه، خوبم استاد. اما اون خوب بودنم رو باور نکرد و اصرار کرد که خودم رو راحت بذارم. اون‌قدر گفت و گفت تا زدم زیر گریه. کتاب قصه‌های بهرنگ هم کنارم بود و داشت نیم‌رخ دختری رو می‌دید که صورتش رو با دست‌هاش پوشونده بود و با تمام وجودش گریه می‌کرد.

 

دو.

یک‌شنبه‌ی همین هفته حتی نتونستم تا ته کلاس اولم طاقت بیارم. وسط کلاس زدم بیرون و روی برگ‌هایی که کف دانشکده ریخته بود راه رفتم. ازشون عکس گرفتم و برات فرستادم. برگشتم و عکس رو پاک کردم. کلاس که تموم شد کیفم رو برداشتم و رفتم باغ ملی. قصه‌های بهرنگ رو درآوردم و شروع کردم به خوندن. راه رفتم و خوندم. راه رفتم و خوندم. بعد روی پله‌ها نشستم و سیگار روشن کردم. کتاب رو به قلبم فشار می‌دادم و به درخت‌های روبروم نگاه می‌کردم. با چشم‌هام به کلاغ‌هایی که لای شاخ و برگ درخت‌ها قایم شده بودن و فقط صداشون میومد التماس می‌کردم که من رو هم مثل اولدوز به شهرشون ببرن. آخرین بار یک سال پیش با خودت سیگار کشیده بودم. کتاب قصه‌های بهرنگ اون‌جا هم کنارم بود و داشت دود سیگاری رو که از بالای سرش رد می‌شد می‌دید.

 

سه.

امروز ظهر کنار شوفاژ نشستم و چند صفحه‌ی آخر داستان اولدوز و عروسک سخن‌گو رو خوندم. این دوتا داستان، اولدوز و کلاغ‌ها و اولدوز و عروسک سخن‌گو، توی این دو هفته بخشی از وجود من شدن. یه بخش‌هایی‌شون رو بارها خوندم. یه بخش‌هایی‌شون رو با بغض و گریه خوندم. یه بخش‌هایی‌شون رو برای بقیه خوندم و جاهای مختلف نوشتمشون. این کتاب توی این دو هفته همیشه یک جایی دور و برم بود و داشت من رو می‌دید. حتی شب‌ها که از درد به خودم می‌پیچیدم و گریه می‌کردم و دستم رو روی قلبم می‌ذاشتم تا فقط ببینم هنوز زنده‌ام یا نه، اون از کنار تخت داشت به من نگاه می‌کرد. نمی‌دونم یک‌شنبه که می‌رم دانشگاه چطور باید این کتاب رو پس بدم. انگار قراره بخشی از خودم رو، بخشی عاشق و غمگین از خودم رو، بذارم توی اون کتابخونه‌ی کوچک. و این کار با وجود سخت بودنش، خوشحالم می‌کنه. چون انگار قراره قلب غزال برای همیشه یک گوشه‌ای از دانشکده‌ی ادبیات بتپه.

۰

یا تو حرف بزن یا من می‌ترکم!

«من هیچ نمی‌دانم از چه وقتی تو را دارم. من چشم باز کرده‌ام و تو را دیده‌ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی، دیگر نمی‌دانم چکار باید بکنم... عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من می‌ترکم! دق می‌کنم... عروسک گنده! عروسک گنده! من دارم می‌ترکم. حرف بزن! حرف...»

ناگاه اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک می‌کند و آهسته می‌گوید: اولدوز، دیگر بس است، گریه نکن. تو دیگر نمی‌ترکی. من به حرف آمدم... صدای مرا می‌شنوی؟ عروسک گنده‌ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی...

 

اولدوز و عروسک سخنگو

صمد بهرنگی

۰

دو از ده

می‌خواهم مثل اولدوز که انگشت‌هایش را می‌شمرد به وقت دلتنگی، روزها را تا تو بشمارم. می‌شود به ده که رسیدم آغوشت را به رویم باز کنی؟ می‌دانم که این‌جا را می‌خوانی. امید دارم که این‌جا را بخوانی. تو هیچ‌وقت تمام درها را به روی من نمی‌بندی. حتی شده گوشه‌ی پنجره‌ای را برایم باز می‌گذاری. من آنقدر کوچکم که از گوشه‌ی پنجره‌ات هم رد می‌شوم. خوب می‌دانی. من آنقدر کوچکم که دوشنبه روبروی استادی که احتمالا قرار است پایان‌نامه‌ام را با او بردارم زدم زیر گریه چون داشتم مثل گنجشک سرمازده از غم می‌لرزیدم و نمی‌توانستم در جواب این جمله‌اش که احساس می‌کنم یک چیزی درونت دارد اذیتت می‌کند خودم را حفظ کنم. دست‌هایم را روی دسته‌ی صندلی ستون کردم و با کف دست‌هایم صورتم را پوشاندم و گریه کردم. گریه می‌کردم و همه‌چیز دور سرم می‌چرخید. گریه می‌کردم و هیچ نمی‌شنیدم. نمی‌دانم چند بار ته جمله‌هایش گفت دختر خوب تا با همین دو کلمه بغلم کند. چون بالاخره این‌جا ایران است و آدم‌ها به همین راحتی نمی‌توانند همدیگر را بغل کنند. بهم گفت خودت را راحت بگذار و گریه کن. گفت می‌دانی توی همین یک ماه گذشته خودم چند بار گریه کرده‌ام؟ یک ساعت روبرویش نشستم و گریه کردم و حرف‌هایش را شنیدم. آخر سر با لبخند مهربانی گفت بیشتر بیا و حرف بزن. با چشم‌های خیس و بینی‌ای که از شدت گریه قرمز شده بود لبخندش را جواب دادم و گفتم می‌ترسم هر بار بیایم و جای حرف زدن گریه کنم. گفت مشکلی نیست، من بلدم گریه و حرف زدنت را از هم جدا کنم. می‌بینی چقدر کوچکم؟ من آدم گریه کردن جلوی آدم‌ها بودم؟ آن هم جلوی مردی که هنوز سه ماه نیست می‌شناسمش. شانس آوردم که چنین آدمی روبرویم بود. وگرنه نمی‌توانستم هفته‌ی بعد از شدت خجالت سر کلاسش بروم. تو خوب می‌دانی که در برابر دوست داشتن تو چقدر بی‌دفاعم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است که کنار شوفاژ توی خودم جمع شوم و بلرزم و قصه بخوانم. قصه بخوانم و امید ببندم به این‌که در انتهای این ده روز تو منتظرم ایستاده‌ای و می‌توانم تک تک این قصه‌ها را برایت بخوانم. دوستت دارم.

۰

اولدوز و کلاغ‌ها

می‌شود به کلاغ‌ها بگویی که بیایند و من را هم با خودشان به شهر کلاغ‌ها ببرند، اولدوز؟ من هم مثل تو اگر این‌جا بمانم دق می‌کنم و می‌میرم. می‌شود کلاغ‌ها را بفرستی سراغم تا با چشم‌های خودشان ببینند که دل من هم مثل تو آنقدر گرفته که نگو؟ می‌دانی امروز چند بار انگشت‌هایم را شمردم؟ فقط تو می‌دانی شمردن انگشت‌ها یعنی چه. دارم از تنهایی دق می‌کنم، اولدوز. و نمی‌توانم مثل تو بلند بلند هق هق کنم و بگویم که دارم از تنهایی دق می‌کنم. می‌شود به کلاغ‌ها بگویی که تا دق نکرده‌ام خودشان را برسانند؟ من هم مثل تو یاشاری دارم، اولدوز. او هم مثل من زبان کلاغ‌ها را می‌فهمد. فقط اگر بروم روی پشت بام، یاشارم را نمی‌بینم که زیر آفتاب گرم، شیرین خوابیده. نمی‌توانم بنشینم بالای سرش و دستم را به موهایش بکشم. ولی اولدوز، می‌شود کلاغ‌ها را سراغ او هم بفرستی؟ شاید دلش خواست با من به شهر کلاغ‌ها بیاید. حتم دارم که دلش برایم تنگ می‌شود. من درد دلتنگی را چشیده‌ام. به کلاغ‌ها بگو که هر روز برایش از طرف من میوه‌ی کاجی ببرند. او نشانه‌ها را بلد است. نجاتم بده، اولدوز. نجاتم بده.

۰

پری کوچک غمگین

از سرمای عصرها و شب‌های پاییز و زمستون بدم میاد. انگار غم و غصه‌هام رو عریان می‌کنه و بیشتر درد می‌کشم. دلم می‌خواد توی پاییز و زمستون، به محض این که هوا تاریک و سرد می‌شه، توی خونه باشم. البته توی خونه بودن هم خوشحالم نمی‌کنه اما حداقل اون تاریکی و سرما با تأخیر بهم می‌رسه. دلتنگم. به اندازه‌ی تمام جهان دلتنگم. ما آدم‌ها خیلی بیچاره‌ایم. از همون روز اولی که روی زمین پا گذاشتیم بیچاره بودیم. احساس تنهایی و ترس و غم می‌کردیم. گیج و منگ دور و برمون رو نگاه می‌کردیم و نمی‌فهمیدیم باید چیکار کنیم. اون همه سال گذشته و هنوز هم نمی‌فهمیم باید چیکار کنیم. تنها کاری که از دستمون برمیاد خیال کردنه. خیال، خیال، خیال. اون‌قدر خیال کردم که خودم هم شبیه خیال شدم. اما شبیه خیال بودن بهتر از آدمیزاد بودنه. قلبم برای آدمیزاد بودن خیلی کوچیکه. وقتی می‌بینم قلبم داره درد می‌کشه مثل یه مادر احساس استیصال می‌کنم که نمی‌تونم براش کاری کنم. دلم می‌خواد برم. نمی‌دونم کجا. دلم می‌خواد مثل یه خیال مدام در حرکت باشم. مثل ابرها. می‌خوام اون‌قدر برم که دست غم بهم نرسه. می‌خوام اون‌قدر نازک بشم که غم ازم عبور کنه. ای کاش نجات‌دهنده‌ای بود. امروز بابام داشت سعی می‌کرد به عمه‌م ثابت کنه خدایی که بهش باور داره وجود نداره. ولی من با صدایی که به قول استاد کهنسال از بغض شکسته بود به عمه‌م گفتم خوش به حالت. خوش به حالت که هنوز به چیزی باور داری که می‌دونی فراتر از آدم‌هاست. ای کاش من هم چنین چیزی برام باقی مونده بود که وقتی تمام وجودم شکسته بتونم بهش پناه ببرم و حتی شده توی خیالم حفظم کنه. این که آدم بخواد خودش رو حفظ کنه خیلی سخته. گفته بودم دلتنگم؟ ای کاش نجات‌دهنده‌ای بود.

۱

اما تو عاشقی، تو و عادت به منجلاب؟

ای کاش می‌تونستم چند شبی رو توی کتابخونه‌ی کوچک دانشکده‌م سپری کنم. بخاری برقی‌ای که همیشه صبح‌های زود سخاوتمندانه گرمم می‌کنه رو بکشم میون قفسه‌های کتاب، روبروی اون بخشی که کتاب‌های آرتمیس فاول و تالکین و رولد داله بشینم و تا صبح کتاب بخونم. فکر نکنم بترسم. اون کتابخونه اونقدر جادوییه که انگار بخشی از خیالمه و من از خیالم نمی‌ترسم. حتی اگه تاریک باشه. حتی اگه هیچ صدایی ازش نیاد. یه اتاق پایین‌تر از کتابخونه، اون طرف راهرو، اتاق استاد حسن‌لیه. می‌تونم برم اون‌جا و از توی کشوش شکلات پیدا کنم و از کتری برقی‌ش هم برای قهوه درست کردن استفاده کنم. توی اتاقش اون‌قدری خوراکی پیدا می‌شه که تا چند هفته زنده بمونم. [چندتا دختر بیرون پنجره دارن فریاد می‌زنن: آزادی، آزادی، آ-زا-دی] خسته‌ام از واقعیت. ای کاش روح سرگردان دانشکده‌ی ادبیات بودم و شب‌ها توی کلاس‌ها بی‌هدف می‌گشتم. ای کاش استاد حسن‌لی هر روز توی چشم‌هام نگاه می‌کرد و با صدای غم‌زده‌ش بهم می‌گفت: غم از لشکر اهریمنه. غرق نشو توی غم. چون یک بار شنیدنش برای این همه غم کافی نیست. اما حالا افسون افسانه‌ها می‌خونم و چشم می‌دوزم به عقربه‌های ساعت تا بشه دوازده ظهر یکشنبه. تا برم سر کلاس استاد حسن‌لی بشینم و به شوخی‌هاش بخندم و وسط خندیدن یهو بغض کنم و چشم‌هام پر از اشک بشه. بعد لیوان نسکافه‌م رو بو کنم و سعی کنم جلوی افتادن قطره‌های اشکم رو بگیرم.

۱

و آن‌ها، خود، آزادی بودند

هر نیمه‌شب کسی

با آخرین نفس‌هایش

فریاد می‌زند: آزادی!

و کودکان از خواب می‌پرند

کودکانی که با هزاران قصه، بر ملحفه‌های پر از ستاره‌ی تخت‌هایشان به خواب رفته بودند

کودکانی که کارشان بالا رفتن از ساقه‌ی لوبیای سحرآمیز بود و رسیدن به ابرها

و با قلب‌های کوچکشان که محکم‌تر از همیشه می‌تپد، بیدار می‌مانند تا طلوع خورشید

و بعد راه می‌افتند در کوچه‌ها و فریاد می‌زنند: آزادی!

تا نیمه‌شب فریاد می‌زنند: آزادی!

تا آخرین نفس‌هایشان فریاد می‌زنند: آزادی!

و با آخرین فریادشان کودکی از خواب می‌پرد...

بازگشت

از آخرین باری که این‌جا نوشته‌م چند قرن می‌گذره؟ من که احساس می‌کنم توی این مدت به اندازه‌ی قرن‌ها پیر شده‌م. چه روزهایی بود. چه روزهایی هست. هر روز صبح که چشم‌هام رو باز می‌کنم تمام زورم رو می‌زنم که چند ثانیه دیرتر یادم بیاد. تمام زورم رو می‌زنم که چند ثانیه دیرتر عکس‌ها و ویدیوها و متن اخبار روز قبل جلوی چشم‌هام رژه برن. چون وقتی وسط کابوسی باشی که انگار همیشه بوده و هیچ‌وقت هم قرار نیست تموم بشه، همین چند ثانیه‌های فراموشی اول صبح هم غنیمته. این فراموشی لحظه‌ای هیچ چیزی رو اون بیرون عوض نمی‌کنه اما کمک می‌کنه که دیرتر عقلت رو از دست بدی یا قلبت بترکه. البته اکثر مواقع زورم به خودم نمی‌رسه و به محض بیداری پرت می‌شم وسط واقعیت. شاید بپرسی پس شب‌ها چی؟ نمی‌شه به جهان خواب پناه برد؟ و من در جواب باید بگم که از جهان خواب حتی بیشتر از واقعیت می‌ترسم. توی جهان خواب به اندازه ی همه‌ی آدم‌ها شکنجه می‌شم، فریاد می‌زنم، درد می‌کشم و کشته می‌شم. هر بار، هر بار. اما بذار از لحظات زنده‌ی زندگی هم بگم چون تجربه کردنشون یا حداقل شنیدن ازشون حق همه‌مونه. دیروز صبح، بین ساعت هفت تا هشت، داشتم توی پیاده رویی قدم می‌زدم که سنگفرش بود و سمت چپش حافظیه. هوا خنک بود و خورشید هنوز کاملا از خواب بیدار نشده بود. توی آسمون بود، پشت درخت‌های سرو خیلی سبز حافظیه، اما مثل خواب دم صبح نازک و نرم و لطیف می‌تابید. سمت راستم گل‌های کاغذی صورتی بودن که یکی‌شون سهم من شد و تمام مدت میون انگشت شست و اشاره‌م می‌چرخید. داشتم به آهنگی گوش می‌دادم که اگر اشتباه نکنم در اصل یه آهنگ فرانسوی بوده اما یه زن ژاپنی بازخوانی‌ش کرده. قدم می‌زدم و از هیولاهایی که روزهاست در سطح شهر پخشن خبری نبود. شاید چون صبح‌ها براشون بیش از حد جادوییه و حتی اگه غمی توی اون دقیقه‌ها وجود داشته باشه اون‌قدر رقیق و آمیخته به امیده که نمی‌تونن ازش تغذیه کنن. قدم می‌زدم به سمت دانشکده‌ی ادبیاتی که دیوار به دیوار حافظیه‌ست تا خودم رو برسونم به کلاس استاد حسام‌پور و اون‌جا پناه بگیرم. نمی‌دونم اگه توی این روزها بهزاد و دانشکده‌ی ادبیات عزیزم رو نداشتم چه ریسمانی وجود داشت برای وصل شدن به زندگی. پسری که هر بار می‌ترسم و خالی می‌شم از زندگی جوری کلمه‌ها رو کنار هم ردیف می‌کنه که با خودم می‌گم بودن توی دانشکده‌ی ادبیات حق اونه. بهزاد بلده با کلمه‌ها جادو کنه و دانشکده‌ی ادبیات مدرسه‌ی جادوگرهاست. دلم می‌خواد بیشتر از دانشکده‌م بگم. از خلوت و ساکت بودنش. از گربه‌های بامزه‌ای که همه‌جا هستن و هر وقت بخوای من رو پیدا کنی می‌تونی دنبال گربه‌ها بگردی. چون قطعا پیش اون‌هام. از نیمکت‌های رنگی‌ای که زیر سایه‌ی درخت‌ها هستن و نور خورشیدی که از میون شاخ و برگ درخت‌ها رد می‌شه، طرح می‌ندازه روشون. از کتابخونه‌ی کوچیکی که ته راهروست و درسته که تا الان کتاب‌هایی که من می‌خواستم رو نداشته اما می‌شه میون قفسه‌هاش که پر از کتابن پناه گرفت. از پنجره‌های بزرگ اتاق اساتید و نورگیر بودنشون. از استادهایی که هنوز چیزی از آشنایی باهاشون نگذشته، هر هفته از این جلسه تا جلسه‌ی بعد دلم براشون تنگ می‌شه و دلم می‌خواد بغلشون کنم. یادته که از قبول شدنم توی دانشگاه شیراز احساس شکست می‌کردم و همه‌ی فکرم پی صندلی‌هایی بود که قرار بود دانشجوهای ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه بهشتی پرش کنن و هیچ‌کدوم مال من نیست؟ دیگه ذره‌ای از اون احساس شکست توی قلبم نیست و شک ندارم که متعلق به همین‌جام. مگه تهش همه‌مون دنبال اون احساس تعلق نیستیم؟

پ.ن یک: می‌دونم آخرین باری که این‌جا بودم از همه کوچ کردم. حتی به بعضی‌هاتون که دوستم بودید و دوستتون داشتم پیام دادم و گفتم که من تا از همه کوچ نکنم، حداقل برای مدتی، آروم نمی‌گیرم. می‌دونم که دوست خوبی نیستم و قلب خودم هم با دونستنش می‌شکنه. ولی اگه هنوز این‌جا هستید و من رو می‌خونید بیاید و از حالتون بهم بگید. مهم نیست که چقدر با هم دوست بودیم و اصلا تا حالا مکالمه‌ی مستقیمی داشتیم یا نه. امکان نظر دادن به صورت خصوصی رو فعال کردم.

پ.ن دو: من اون روزی که آخرین پست وبلاگم رو گذاشتم، همه‌ی وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم رو حذف کردم تا حداقل برای مدتی ستاره‌ای برام روشن نشه. اگه قبل از رفتنم وبلاگتون رو می‌خوندم لطفا آدرس وبلاگتون رو برام بفرستید. چون پیدا کردن تک تکتون سخته.

۰

قرنطینه

فکر می‌کردم هفده شهریور که بشه و من بیست و چهار ساله بشم همه‌چیز تغییر می‌کنه و دیگه همون غزال شونزده شهریور و روزهای قبلش نخواهم بود. دقیقا هر سال همین‌طوره. انتظارم از روز تولدم یک چیزی در حد اومدن پیتر پن و تینکر بل سراغم و بردنم به نورلنده. یعنی می خوام بگم منتظر جادو در این ابعادم. و می‌دونی چی جالبه؟ این‌که نه تنها جادویی اتفاق نمی‌افته، که بعضا در حد روزهای عادی قبلش هم قابل تحمل نیست. امسال هم از اون سال‌هایی بود که توی ساعات پایانی هفده شهریور دلم می‌خواست داد بزنم: زمان رو به عقب برگردونید! من حقم رو از تولد بیست و چهار سالگی‌م نگرفتم! اما آیا واقعا حقم بیشتر از اون چیزی بود که نصیبم شده بود؟ گمون نمی‌کنم. چون منبع اون جادویی که هر سال انتظارش رو می‌کشم، خودمم. پس لابد خودم هیچ جادویی رو به خودم هدیه ندادم. نمی‌دونم. فقط می‌دونم که دلم نمی‌خواد برای دیدن پیتر پن و تینکر بل و رفتن به نورلند تا تولد بیست و پنج سالگی‌م صبر کنم. اصلا کی گفته که پیتر پن فقط توی روزهای تولد سر و کله‌ش پیدا می‌شه؟ می‌دونی مشکل کجاست؟ این که با وجود این که زمان برام چیز مسخره‌ایه، شیفته‌ی مبداهای زمانی‌ام. اول هفته، اول ماه، اول سال، سالگردهای تولد و... و فکر می‌کنم برای انجام هر کاری، به معنی واقعی کلمه هر کاری، باید از یک مبدا زمانی شروع کنم. وسواسم هم میاد وسط و این موضوع رو تشدید می‌کنه. و بعد، من رو می‌بینی که یه گوشه دراز کشیدم تا ساعت رند بشه یا به یکی از این مبداهای زمانی برسم و زندگی‌م رو شروع کنم. حتی همین الان که می‌خوام از غصه خوردن برای از دست دادن روز تولدم دست بکشم هم، زمان دوباره برای شروع رو فردا در نظر گرفتم و تازه، ته دلم هم به خودم افتخار می‌کنم که یک روز دوشنبه رو برای شروع انتخاب کردم! واقعا که!

 

ثبت نام اینترنتی دانشگاهم تقریبا انجام شده و حالا باید منتظر باشم تا کارشناس آموزش برام انتخاب واحد کنه. کلاس‌ها از بیست و هفت شهریور شروع می‌شه. یادمه یه بار بهزاد بدموقع خوابید و به طبع، بدموقع هم بیدار شد. می‌گفت وقتی بیدار شدم فکر می‌کردم باید برم مدرسه، بعد یادم اومد که من دیگه مدرسه نمی‌رم و دانشجوام و باز ذهنم تا دانشگاه کارشناسی‌م بیشتر نرفت، یه کم گذشت و فهمیدم که من مدت‌هاست دانشجوی ارشدم و اصلا کلاس ندارم. اون برای چند ثانیه زمان رو گم کرده بود و من هم این روزها چنین حالی دارم. زمان رو گم کردم. نمی‌تونم باور کنم که دانشجوی ارشدم. بعضی وقت‌ها به مامان و بابام نگاه می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا اون‌ها هم بعضی وقت‌ها زمان رو گم می‌کنن و وقتی به من و غزل نگاه می‌کنن متعجب و گیج می‌شن و از خودشون می‌پرسن چطور ممکنه من بچه‌ای داشته باشم؟ اون هم توی این سن و سال؟ یا این گم شدن در زمان از ویژگی‌های دهه‌ی بیست زندگی آدم‌هاست؟

 

توی مدت اخیر آدم‌های زیادی رو از زندگی‌م حذف کردم. نه به این دلیل که آدم‌های بدی بودن، نه. صرفا چون احساس می‌کردم توانایی ارتباط برقرار کردن باهاشون رو ندارم. ممکنه از نظر خیلی‌هاشون این کارم بچگانه و زشت به نظر بیاد اما احساس می‌کردم دیگه زنگ خطر اضطراب و فکر و خیال‌های افسارگسیخه‌م داره به صدا درمیاد و نمی‌تونم ادامه بدم. نظرهای وبلاگم رو هم بستم و تقریبا خودم رو قرنطینه کردم. حتی قصد ندارم کانال‌ها و وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم رو دیگه بخونم. حداقل تا زمانی که حالم بهتر بشه و مطمئن بشم اون‌قدری بالغ شدم که به کسی آسیب نزنم و به شکل غیر قابل کنترلی تاثیر نگیرم.

MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان