فرزندخوانده

قصد داشتم همین که از سفر برگشتیم، بیام توی وبلاگم مفصل بنویسم؛ اما حالا تقریباً یک هفته از برگشتنمون گذشته و من هنوز یک کلمه هم ننوشتم. نتایج نهایی آزمون کارشناسی ارشد اومد. گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شیراز (روزانه) قبول شدم. این رو دو سه روز مونده به پایان سفرمون فهمیدم. وقتی که داشتیم از ماسوله برمی‌گشتیم ماسال و آنتن و اینترنت توی جاده ضعیف بود. هم شوکه شده بودم، هم خوشحال بودم و هم غمگین. عاشق رشته‌ای‌ام که قراره بخونم. با تمام وجودم می‌خواستمش. اما دانشگاهم؟ نه، اصلاً انتظارش رو نداشتم. چون سال‌های پیش با رتبه‌های بالاتر از من هم، گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شهید بهشتی تهران رو آورده بودن. منتظر تهران بودم. اما یکی از غزال‌هایی که درونم زندگی می‌کنه و عاقل‌تر و مهربون‌تر از بقیه‌ست بهم یادآوری کرد که باید به خودم افتخار کنم. گرایش ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شیراز اولویت دومم بود و قبول شدن توی دومین چیزی که با قلب خودت انتخاب کردی کم چیزی نیست. من از یه دانشگاه غیر انتفاعی رسیدم به دانشگاه شیراز. اون هم توی رشته‌ای که ظرفیت روزانه‌ش توی کل کشور کمتر از بیست نفره. همه‌ی این‌ها باید من رو خوشحال می‌کردن اما فکر تهران نرفتنم نمی‌ذاشت تمام و کمال خوشحال باشم. هنوز هم یه غمی روی قلبمه. توی پوست خودم نمی‌گنجم که قراره دانشجوی ادبیات کودک و نوجوان بشم اما غمگینم. نمی‌دونم. شاید این غم فقط هم مربوط به تهران نرفتنم نباشه. چون اگه یادتون باشه، موقعی که نتایج اولیه و رتبه‌م اومد باز هم غمگین بودم. شاید باید بپذیرم که قرار نیست هیچ‌وقت این غم رهام کنه. غمی که معلوم نیست از کجا اومده و تا کی قراره باهام بمونه. شاید بهتره صبر کنم تا پاییز بشه. بعد، دست غمم رو بگیرم و با هم بریم دانشکده‌ی ادبیاتی که روبروی حافظیه‌ست و دیگه از این به بعد مال ماست و ببینم آیا این غم باهام سر کلاس‌ها و توی کتابخونه هم میاد؟ اگه اومد می‌فهمم که دیگه وقتشه به عنوان فرزندخونده‌م قبولش کنم.

۱

قاصدک

چند دقیقه‌ای می‌شه که رسیدیم خونه و من بلافاصله بعد از شستن دست و صورتم و ریختن لباس‌هایی که امروز تنم بود توی ماشین لباس‌شویی، اومدم که بنویسم. قبل از هر چیزی باید بگم که پسر! من واقعاً از طبیعت انرژی می‌گیرم! یعنی الان دیگه تقریباً مطمئنم که این، تلقین و تقلید نیست و واقعاً برای من جواب می‌ده. صبح تا عصر امروز رو توی باغی اطراف شیراز گذروندم که درخت‌های بلندش، سرهاشون رو به هم نزدیک کرده بودن و مدام توی گوش همدیگه پچ‌پچ می‌کردن و بی‌اندازه بغلی بودن. فرصت نشد همه‌شون رو بغل کنم اما اون‌هایی که بغل کردم واقعاً مهربون بودن. وقت‌هایی که نسیم خنکی می‌وزید، با رقصیدنشون نور خورشید رو هم روی تنت به رقص وامی‌داشتن. می‌تونستم تا ابد به تماشای رقصشون بشینم. قبل از ظهر با غزل رفتیم کنار دریاچه‌ی مصنوعی‌ای که اون‌جا بود نشستیم و نقاشی کردیم. من پاستل‌هام رو با خودم برده بودم و غزل مدادرنگی‌هاش رو. یکی از قشنگ‌ترین نقاشی‌های این مدتم رو کشیدم. بعد با غزل گل چیدیم و گذاشتیم لای دفترهامون. نشستن با غزل زیر سایه‌ی درخت‌های سبز، کنار آب، در سکوتی که فقط صدای کشیده شدن مدادرنگی‌ها و پاستل‌هامون روی کاغذ اون رو می‌شکست، یکی از لذت‌بخش‌ترین تجربه‌های زندگیم بود. کتاب پی‌پی جوراب‌بلند و شکلات وحشی‌م رو با خودم برده بودم و بعد از ظهر موقع خوندن پی‌پی جوراب‌بلند، ته یکی از داستان‌هاش یه نقاشی دیگه کشیدم. ته دوتا دیگه از داستان‌هاش هم نقاشی کشیدم اما فقط همون اولی رو با پاستل رنگ کردم. اون دوتا رو توی روزهای آینده رنگ می‌کنم. شکلات وحشی رو در حالی خوندم که برای اولین بار توی زندگی‌م از یه درخت بالا رفته بودم و نمی‌دونید خوندنش اون بالا چقدر چسبید. موقع خوندنش مدام تنه‌ی درخت رو نوازش می‌کردم و سعی می‌کردم از طریق دست‌هام عشقم رو بهش برسونم. چون اون اولین درختی بود که من رو در آغوش گرفت تا زمین رو از بالاتر ببینم. آخر سر هم کنار دریاچه نشستیم و به ماهی‌ها غذا دادیم. بابام رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. چون تمام لذت‌های امروزم رو مدیون اونم. و همین‌طور بخش بزرگی از لذت‌های تمام زندگی‌م رو. اگه بخوام ازش فقط یک چیز یاد بگیرم، در لحظه بودنه. می‌تونم به جرئت بگم که من امروز تماماً در لحظه‌هام زندگی کردم. جز یک لحظه. لحظه‌ای که قاصدکی دیدم و در گوشش چیزی گفتم و با یه قلب پر از امید فوتش کردم میون درخت‌ها.

۴

این زندگی من است

قصد داشتم حالا که مشکل اینترنت لپ‌تاپم رو بالاخره برطرف کردم و می‌تونم با لپ‌تاپم وارد این‌جا بشم و بنویسم، دیگه با گوشی‌م تایپ نکنم؛ اما ساعت ۶:۵۵ صبحه و هوا جوری سرده که انگار یه صبح زمستونی و دیگه نهایتاً پاییزیه و نمی‌تونم از زیر پتوم بیرون بیام. دیشب تا صبح یه موتور و یه ماشین با سرعت توی خیابون‌های اطرافمون می‌چرخیدن و هر بار با شنیدن صداشون بند دلم پاره می‌شد و با تپش قلب از خواب می‌پریدم. صبح هم که بدون آلارم حدود ساعت ۶ و نیم از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. وضعیت خواب و بیداری‌م عجیب و غریب شده. آسمون پشت پنجره‌م صافه و یه تیکه ابر هم توش نیست؛ این در حالیه که دیروز هم‌زمان ابر و خورشید و باد و بارون و رعد و برق رو داشتیم. دیشب باز دچار پنیک‌اتک شدم. فاصله‌ی پنیک‌اتک‌هام داره کم می‌شه و واقعاً نمی‌دونم چرا. چون بعد اون مدتی که پیش روانپزشک می‌رفتم و دارو مصرف می‌کردم، یک دوره‌ای، دیگه از پنیک‌اتک خبری نبود و حالم بهتر شده بود. شاید باز باید از روانپزشک و دارو کمک بگیرم. از ضعف بدم میاد. از اینکه در شرایطی قرار بگیرم که هیچ کاری برای خودم از دستم برنیاد متنفرم. دلم قدرت می‌خواد. دلم می‌خواد اونقدر قوی باشم که هیچ چیزی نتونه آزارم بده. احساس می‌کنم میون زمین و آسمون معلقم و هیچ کاری جز منتظر موندن از دستم برنمیاد. خودم رو میون کلمه‌های داستان‌ها غرق می‌کنم چون فقط اون‌جاها معلق نیستم. برای مدتی خودم رو جای یه شخصیت می‌ذارم و توی یه زمان و مکان دیگه زندگی می‌کنم. مثلاً در حال حاضر یه دختر ۱۲، ۱۳ ساله‌ام که از بچگی با مامانش شکلات درست کرده و شکلات فروخته و حالا برای ماجراجویی به جنگل‌های بارانی آمازون رفته. می‌دونی، انگار یه هیولا دنبالمه و من میون داستان‌ها قایم می‌شم و تغییر قیافه می‌دم که پیدام نکنه. دلم می‌خواد برم کلاس نقاشی اما دلم نمی‌خواد بابام شهریه‌ی کلاس نقاشی‌م رو بده. در نتیجه تا زمانی که خودم نرم سر کار از کلاس نقاشی خبری نیست. و از طرفی تا نتایج نهایی آزمون ارشد نیاد و من نفهمم آیا قبول شده‌ام یا نه، و اگه قبول شده‌ام کجا، نمی‌تونم برم سر کار. کاش قبول شده باشم. کاش اولین انتخابم رو آورده باشم. کاش روز تولدم قلبم پر از شادی و هیجان باشه. چون به خودی خود، تولد ۲۴ سالگی چیز خوشحال‌کننده‌ای نداره. احساس می‌کنم چنین شادی‌ای حقمه. من کی چیز زیادی از دنیا خواسته‌ام؟ دلم می‌خواد شروع کنم و یه داستان بنویسم اما تنبلم. می‌دونم که خلق کردن می‌تونه وجود اون هیولا رو زیر سؤال ببره یا دست کم ضعیفش کنه. باید انجامش بدم. باید. چشم‌هام می‌سوزن و ازشون آب میاد. شاید چون تمام روز چشم می‌دوزم به کلمه‌ها.

۱

پناه بر عشق و کلمه‌ها

شاید باورتون نشه اما از آخرین باری که همین‌جا گفتم اینترنت لپ‌تاپم مشکل داره و وصل نمی‌شه و باید ببرم درستش کنم، هنوز نتونستم بر تنبلی‌م غلبه کنم و انجامش بدم. با گوشی وبلاگ خوندن و وبلاگ نوشتن نصف لذتش رو می‌گیره و شاید به همین دلیله که کم‌تر این‌جا هستم. کاش توی هفته‌ی آینده تمام خدایان المپ بهم کمک کنن تا لپ‌تاپم رو ببرم و درستش کنم چون واقعاً دلم می‌خواد بیشتر این‌جا بنویسم. یه دلیل دیگه‌ش هم اینه که یک وبلاگ تازه با آرشیو طولانی پیدا کردم که عاشقشم و احساس می‌کنم اگه با گوشی‌م بخونمش، بهش توهین کردم. البته طاقت نیاوردم و تا الان خیلی‌ش رو خوندم اما خب، هنوز خیلی دیگه‌ش مونده. از بعد کنکورم کتاب رو با کتاب روشن می‌کنم و قشنگ نشانه‌های اعتیاد رو در خودم می‌بینم. دلم می‌خواد حالا که تصمیم دارم بخش بزرگی از زندگی‌م رو به خوندن و نوشتن کتاب‌های کودک و نوجوان اختصاص بدم، یه کم دقیق‌تر و عمیق‌تر پیش برم. مثلاً برای خودم یک لیستی از نویسنده‌ها و مترجم‌هایی که ازشون چیزی خوندم درست کنم و بنا به تشخیص و علاقه‌م، کتاب‌های بیشتری ازشون بخونم. مدتیه که توی گودریدز فعال‌تر از همه‌جام. منی که اون اوایل نمی‌تونستم یک خط ریویو بنویسم، حالا موتورم راه افتاده و یکی از کارهای مورد علاقه‌م شده ریویو نوشتن. البته ریویوهام چندان ریویو نیستن و بیشتر شبیه یادداشت‌های کوچولوان. اما با تمام قلبم بهشون عشق می‌ورزم. وسواسم نمی‌ذاره که تمام کتاب‌هایی که تا الان خوندم رو وارد کنم ولی کی به تعداد کتاب‌ها اهمیت می‌ده؟ ای کاش زودتر نتایج نهایی آزمون ارشد بیاد. این‌که نمی‌دونم این روزها، روزهای پیش از دانشجوی ارشد شدنمه یا روزهای مونده به آزمون بعدی ارشد که اسفنده واقعاً مضطربم می‌کنه. البته دروغ چرا؟ این اضطراب، زیاد و مداوم نیست و فقط یه وقت‌هایی میاد سراغم. چون یه طوری می‌شه بالاخره دیگه. فقط مرگه که چاره نداره. در نهایت به عشق و کلمه‌ها پناه می‌برم.

۲

یادداشت‌های کوتاه و پراکنده‌ی تابستانی

یک: سه شب پیش با زهرا قسمت اول مستند secrets of the whales رو دیدیم. خیلی خنک و خیال‌انگیز بود و با زهرا دیدنش خیال‌انگیزترش هم کرد. چون تازه بعد از تموم شدنش خیال‌پردازی‌های آبی ما درباره‌ی نهنگ‌ها و اقیانوس‌ها شروع شد. با تمام قلبم برای دیدن سه قسمت دیگه‌ی این مستند با زهرا اشتیاق دارم. و برای هر تجربه‌ی مشترک دیگه‌ای با زهرا. چون این دختر جادوی تابستون منه.

 

دو: دو شب پیش رفتیم باغ جنت و من یه عالمه دوچرخه سواری کردم. لذت‌بخش‌ترین تجربه‌ی دوچرخه سواریم تا این‌جای زندگیم بود. میون دو ردیف درخت‌های سرو، زیر آسمون تاریکی که ماه و ستاره‌ها داشتن تمام تلاششون رو می‌کردن تا از تاریکیش کم کنن، با هندزفری‌ای که آهنگ nuits d'été رو توی گوش‌هام پخش می‌کرد و بیشترین سرعت رکاب می‌زدم و به جلو می‌رفتم. توی اون لحظه‌هایی که برای چند ثانیه چشم‌هام رو می‌بستم و می‌ذاشتم باد نیمه‌خنک تابستونی صورتم رو لمس کنه و دوچرخه با سرعت من رو به جلو ببره، احساس می‌کردم به بی‌نهایت وصل شدم.

 

سه: یک تصویری از تابستون توی خیالم هست که مایو و حوله‌م رو می‌ذارم توی کوله‌پشتیم، دوچرخه‌م رو برمی‌دارم و تا استخر رکاب می‌زنم. وقتی که اونقدر توی استخر شنا کردم تا به ماهی شدنم چیزی نمونده بود، دوش بگیرم و با موهای خیس، باز تا خونه دوچرخه سواری کنم. عاشق این تصویرم و فکر به این که توی یکی دو هفته‌ی آینده از جهان خیال وارد جهان واقع می‌شه چشم‌هام رو پر از ستاره‌های کوچیک درخشان می‌کنه.

 

چهار: توی این مدت از طرف چیزهایی دارم لذت خیلی زیادی رو دریافت می‌کنم که تا یکی دو ماه پیش برام نامرئی بودن. نقاشی با آبرنگ، دوچرخه سواری، بدمینتون، شنا. می‌بینی؟ زندگی همین‌قدر غیر قابل پیش‌بینی و شگفت‌انگیزه.

 

پنج: امسال یه جور دیگه‌ای تابستون رو دوست دارم و فکر می‌کنم تابستون هم من رو یه جور دیگه‌ای دوست داره.

۲

کشف قصه‌ها - دو

قصه از همان شبی که خانه‌ی عمه فریبا مهمان بودیم و توی تلویزیون برای اولین بار یک پیانو دیدم و یک کسی که پشت آن نشسته بود و می‌نواخت شروع شد. همه‌اش چند ثانیه طول کشید؛ چون بابا به محض اینکه متوجه شد من روبروی تلویزیون ماتم برده، لا اله الا الله‌ی گفت و به عمه چشم‌غره رفت. عمه هم خیلی سریع ماهواره را خاموش کرد و با خجالت گفت: ببخشید خان‌داداش. وقتی برگشتیم خانه از بابا پرسیدم که آن چیزی که توی تلویزیون دیدم چه بود و آیا من هم می‌توانم یکی از آن‌ها داشته باشم؟ ناگهان صورت بابا شبیه کوه آتش‌فشان شد و جوری نگاهم کرد که انگار می‌خواست بهم بگوید تا چند ثانیه‌ی دیگر قرار است سرش منفجر شود و مواد مذاب درونش مرا بسوزاند. با بلندترین صدایی که تا آن زمان ازش شنیده بودم مامان را صدا کرد و گفت: بیا تحویل بگیر دخترتو! توی چشای من زل می‌زنه و می‌گه اسباب مطربی می‌خواد! همینم مونده فقط! شیطون رو لعنت کن دختر! نکنه می‌خوای اون دنیا همه‌مون تو آتیش جهنم بسوزیم؟ بار آخری باشه که تو این خونه از این حرفا می‌شنوم. فهمیدی؟ من هم که با چشم‌های پر از اشک نفسم را در سینه حبس کرده بودم سری به نشانه‌ی تأکید تکان دادم و دویدم سمت اتاقم. آن شب تا صبح بیدار ماندم و گریه کردم.

این‌هایی که گفتم برای سه سال پیش است. الان کلاس چهارمم. سه هفته پیش یک دانش‌آموز جدید به کلاسمان اضافه شد. اسمش ساراست و دختر خیلی قشنگی‌ست. در ضمن، دست‌های خیلی زیبایی هم دارد. همان روز اول خانم معلم او را کنار من نشاند و بهم گفت که هوای دوست جدیدت را داشته باش. زنگ تفریح که بردمش تا مدرسه را بهش نشان بدهم، میان حرف‌هایش فهمیدم که از شش سالگی پیانو می‌نوازد. وقتی این را شنیدم سعی کردم عادی رفتار کنم اما فکر کنم او متوجه درخشش چشم‌هایم شد. ازش پرسیدم که یعنی توی خانه‌شان یک پیانو دارد و هر وقت بخواهد می‌تواند پشت آن بنشیند و بنوازد؟ و او گفت که اگر بخواهم می‌توانم یک روز به خانه‌شان بروم و هم در درس‌های عقب‌افتاده کمکش کنم و هم از نزدیک پیانواش را ببینم. سه هفته طول کشید اما نتوانستم مامان را راضی کنم. آخر سر مامان سارا زنگ زد خانه‌مان و با مامان حرف زد و قول داد که قبل از تاریک شدن هوا خودش مرا برگرداند خانه. البته هیچ‌کس جلوی مامان اسمی از پیانو نیاورد.

دیروز رفتم خانه‌ی سارا. همین که وارد شدم گوشه‌ی خانه‌شان دیدمش. نور کم‌جان بعد از ظهر پاییز افتاده بود رویش. بی‌اختیار راه افتادم به سمتش. احساس می‌کردم با هر قدم، کمی از زمین فاصله می‌گیرم و وقتی که رسیدم بهش دیگر نزدیک ابرها بودم. دست‌هایم می‌لرزیدند. زل زدم به کلاویه‌های سیاه و سفیدش. احساس می‌کردم جای قلب، یک دارکوب توی سینه‌ام است. دست‌های لرزانم را بالا آوردم و گذاشتم روی کلاویه‌های پیانو. همین که صدایش در سرم پیچید احساس کردم از لبه‌ی جهان خیالاتم آویزان شده‌ام. نمی‌توانستم انگشت‌هایم را از روی کلاویه‌ها بردارم چون می‌دانستم که با این کار پرت می‌شوم به جهان خاکستری‌ای که بیرون از خیالاتم بود. دلم می‌خواست انگشت‌هایم تا ابد همان‌جا بمانند. با چشم‌هایی پر از اشک سرم را چرخاندم و از سارا که مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد پرسیدم که می‌توانم باز هم این‌جا بیایم؟ لبخندی زد و روی صندلی پشت پیانو نشست. چشم‌هایم را بستم و انگشت‌هایم را از روی کلاویه‌ها برداشتم و آماده‌ی سقوط به دنیای خاکستری شدم. ناگهان صدای موسیقی در سرم پیچید. چشم‌هایم را باز کردم و دیدم که انگشت‌های سارا به نرمی روی کلاویه‌ها می‌رقصند. دیگر خبری از دنیای خاکستری نبود.

۱

زهرا

دلم می‌خواد اینجا بنویسم تا یادم نره. احساس می‌کنم امشب اون جرقه‌ی دوستیِ میون من و تو رو توی قلبم حس کردم. درست وقتی که دفترچه‌ی انتخاب رشته و ظرفیت‌های دانشگاه‌ها رو دیدم و از شدت اضطراب دچار پنیک اتک شده بودم. چه خوب که همون موقع سررسیدی و کلمه‌هات رو مثل گلبرگ‌های قرمز روی ناخن‌هام چسبوندی و مثل گیلاس از گوش‌هام آویزونشون کردی و گفتی:

«و تازه، اگه تو قراره نویسنده‌ی کودک و نوجوان نشی، پس کی قراره بشه؟ در بعیدترین حالت اگه قبول هم نشی، دنیا به آخر نمی‌رسه که. تو هنوز قلمت شبیه نویسنده‌های کودک و نوجوان موردعلاقه‌ی منه و هیچ‌کسی، حتی ظرفیت‌های رشته‌ها، نمی‌تونه این رو ازت بگیره.»

و من بغض کردم. بغض کردم و لبخند زدم. بغض کردم و زل زدم به گلبرگ‌های قرمز روی ناخن‌هام. بغض کردم و با انگشت‌هام گیلاس‌های آویزون از گوشم رو تاب دادم و به این فکر کردم که زندگی هنوز پر از جادوئه و سهم امشب من از جادوی زندگی تو بودی.

قشنگ نیست که اولین پستم توی تابستون به اسم توئه؟

۰

نمی‌دونم.

دو روز پیش نتایج اولیه‌ی آزمون کارشناسی ارشد اومد. فکر می‌کردم اگه رتبه‌ی خوبی بیارم خیلی خوشحال می‌شم اما نصف اون مقداری که باید خوشحال می‌شدم هم نشدم. فرداش یعنی دیروز پریود شدم و می‌تونم بگم وحشتناک‌ترین پریود یک سال اخیرم بود. از صبح تا ظهر بیشتر از ده بار بالا آوردم و بدنم هر مسکنی رو به طریقی پس می‌زد. آخر سر با یه شیاف دیکلوفناک پخش زمین شدم. همینطور که کف هال روی شکم افتاده بودم و بعد از یه عالمه درد، بدنم رو حس نمی‌کردم با خودم فکر کردم که چرا رتبه‌ی ۱۰۹ ادبیات کودک و نوجوان خوشحالم نمی‌کنه؟ چرا وقتی با غزل با آبرنگ‌هایی که تازه خریدیم نقاشی می‌کشیم هزار برابر خوشحال‌ترم؟ نکنه من آدم خوشحالی‌های کوچولو کوچولوام و خوشحالی‌هایی که یه کم بزرگترن بهم نمی‌سازن و تهش این می‌شه که باید اون خوشحالی‌های یه کم بزرگتر رو ده بار بالا بیارم؟ انتخاب رشته سخت‌ترینه. اولین بار توی زندگیمه که باید یه تصمیم آدم بزرگونه بگیرم و این من رو واقعاً ترسونده. بزرگ شدن رو هیچ دوست ندارم.

۱

کشف قصه‌ها - یک

من خیلی زودتر از بقیه فهمیدم که حوصله‌ی این‌جا را ندارم. شش ساله بودم. سوار بر مینی‌بوس آبی‌ای از پیش‌دبستانی‌ام به خانه برمی‌گشتم. به دور و برم نگاه کردم. بچه‌ها بعد از گذراندن نیمی از روز در مدرسه، کنار نزدیک‌ترین دوست‌هایشان نشسته بودند و با هم از همه چیز حرف می‌زدند. مقنعه‌های سفیدشان را از سرشان درآورده بودند و باد خنک اردیبهشت از پنجره‌های مینی‌بوس به صورت‌های ظریف و موهای زیبا و شلخته‌شان می‌وزید. من اما وجود نداشتم. هیچ‌کس اسمم را نمی‌دانست. تو بگو؛ وقتی کسی اسمت را نمی‌داند دیگر اسم داشتن به چه دردی می‌خورد؟ حتی نمی‌توانستم مثل آن‌ها مقنعه‌ام را درآورم و بگذارم باد با وزیدن به موهایم غمی که روی دل کوچکم سنگینی می‌کرد را کمی خنک کند چون به محض برداشتن مقنعه‌ام موهای سیاهی که فکر می‌کنم چند مرحله‌ای از فر بودن جلوتر بود مثل اشعه‌های خورشید دور صورتم را می‌گرفت. می‌گویم «فکر می‌کنم» چون سال‌هاست موهایم را ندیده‌ام و کم کم دارم شکل واقعی‌اش را فراموش می‌کنم. آن روز غمگین‌تر از همیشه به خانه برگشتم. انگار دیگر طاقتم تمام شده بود و قلبم حتی به اندازه‌ی یک قطره غمِ بیشتر جا نداشت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بندهای کفشم را باز کنم و وارد خانه شوم. به همه‌جای خانه سرک کشیدم تا مامان را پیدا کنم. آخر سر در حیاط دیدمش؛ در حالی که یک عالمه گلدان دورش چیده بود و داشت کودهایشان را عوض می‌کرد. سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: سلام دختر قشنگم. همان‌جا، روبروی مامان و گلدان‌هایش، ایستادم و بلند بلند گریه کردم. مامان دوید و مرا در آغوش گرفت اما گریه‌ام هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد تا جایی که شانه و موهای مامان خیس خیس شد و گریه‌ی من هم تمام. مامان چشم‌هایم را بوسید و پرسید چه شده؟ فقط در چشم‌هایش نگاه کردم و برای اولین بار گذاشتم از دریچه‌ی چشم‌هایم وارد قلبم شود و ببیند که دارم چه غمی را تحمل می‌کنم. بعد دست‌هایش را گرفتم و خواسته‌ام را گفتم. تمام تلاشش را کرد که چشم‌های قهوه‌ای زیبایش، که به اندازه‌ی شکلات‌های قلبی‌ای که همیشه در یخچال پیدا می‌شد شیرین و دلگرم‌کننده بود، چیزی از درونش لو ندهد. اما من شکستن قلبش را شنیدم. قرار شد همان بعد از ظهر انجامش دهیم. لباس‌های مدرسه‌ام را درآوردم و مامان برایم یک ظرف بزرگ ماکارونی کشید. همه‌اش را خوردم. مامان لبخندی زد و گفت: سبیل نارنجی درآوردی. من بلند بلند خندیدم و با رشته‌ی آخر ماکارونی که در ظرفم مانده بود برای خودم سبیل گذاشتم. مامان هم بلند بلند خندید و یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش افتاد. دست و صورتم را شستم و در حیاط منتظر ماندم. چند دقیقه بعد مامان آمد. روبرویم ایستاد و با چشم‌های پر از اشکش که شبیه شکلات ذوب‌شده بود نگاهم کرد. بهم گفت مطمئنی؟ لبخند کمرنگی زدم و سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. بهش گفتم که موهایم را تا جایی که می‌توانی زیر خاک و کود پنهان کن چون ازشان دل خوشی ندارم. او هم یکی از بزرگترین و قشنگ‌ترین گلدان‌هایش را آورد و مرا در آن کاشت.

امروز تولد یازده سالگی‌ام است. پنج سال است که مامان هر روز به من آب می‌دهد و ساعت‌ها کنارم می‌نشیند و برایم داستان می‌خواند. من هم زل می‌زنم به آن بالا. به آبی آسمان و ابرهای سفید پشمکی و پرنده‌هایی که بالای سرم می‌چرخند و می‌چرخند. به قطره‌های باران که حالا بعد از پنج سال رنگ چشم‌هایم را عوض کرده‌اند. مامان می‌گوید چشم‌هایم سبز شده. شاید از همان اول هم باید به شکل یک گیاه وارد این جهان می‌شدم. اما راستش را بخواهی، بعضی وقت‌ها دلم برای بغل‌های مامان تنگ می‌شود.

حالا نوبت توست پروانه کوچولو. قصه‌ات را برایم بگو.

۰

Hello Summer

روی تختم دراز کشیدم و به آهنگ Nuits D'été گوش می‌دم. کولر روشنه و احساس عجیبی دارم. انگار صد سالم هم که بشه بوی کولر می‌تونه وصلم کنه به یک جایی توی گذشته‌های دور. به تابستون‌هایی که توشون خیلی بچه بودم. به بعد از ظهرهایی که مامانم پرده‌ها رو می‌کشید تا خونه تاریک‌تر بشه و پتو می‌کشید روم تا باد کولر مریضم نکنه و من با شکم سیر و بدون هیچ فکر خاصی یکی دو ساعت می‌خوابیدم. بعدش هم که از خواب بیدار می‌شدم می‌تونستم بیسکوییت بزنم توی شیر و بخورم. اگه یه کم دیگه به گذشته فکر کنم گریه‌م می‌گیره. الان هم پرده‌ی اتاق رو کشیدم و پتو رومه و می‌تونم با شکم سیر یکی دو ساعت بخوابم. بعدش هم بیسکوییت بزنم توی شیر و بخورم. اما انگار یک چیزی کمه. یک چیزی مثل بی‌خبری. خبر داشتن خوب نیست. خبر داشتن هیچ‌وقت خوب نیست. برای همینه که هنوز خودم رو می‌زنم به بی‌خبری حتی اگه بی‌خبر نباشم. دیروز کنکور دادم و پرونده‌ی درس خوندن فعلاً بسته شد. هیچ تصوری از نتیجه‌ش ندارم و نمی‌خوام هم تا روزی که نتایج اعلام می‌شه بهش فکر کنم. صبح خوندن یه داستان نوجوان رو شروع کردم که بیشتر شبیه یک قطعه‌ی موسیقیه. بام‌نشینان. اونقدر خیال‌انگیزه که نمی‌دونم بیشتر به نویسنده‌ش حسادت کنم یا سوفی، دختر کوچکی که بعد از غرق شدن یک کشتی، توی یک جعبه‌ی ویولن سل، شناور بر آبه و مردی اون رو از آب می‌گیره و بزرگ می‌کنه که از زیباترین پدرهاییه که حداقل من می‌شناسم. دیدن انیمه‌ی Haikyuu!! رو هم شروع کردم. پگاه درباره‌ش نوشته بود «هایکیو باعث می‌شه آدم بخواد شدیدا تمرین کنه، بعد سگ‌لرز زنان پیاده یا با دوچرخه بره خونه، یه چیز گرم بخوره، دوش بگیره و در نهایت بخزه زیر یه پتوی سنگین و راحت بخوابه.» و من یک اپیزودش رو بیشتر ندیدم اما کاملاً همین احساس رو دارم. تابستون من یک ماه زودتر شروع شده و دلم می‌خواد زیاد برم پیک‌نیک، با مداد شمعی نقاشی‌هایی که از پینترست پیدا کردم رو توی دفترم بکشم و دوچرخه‌سواری کنم. دلم می‌خواد وجود داشته باشم و قلبم پررنگ بتپه. حالا هم می‌رم می‌خوابم تا شیر و بیسکوییت بعدش بیشتر بهم بچسبه.

۳
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان