باد ما را با خود خواهد برد

امروز دقیقاً دو هفته مونده به کنکور. قصد داشتم روزم رو خوب شروع کنم و حسابی درس بخونم اما نشد. الان ساعت ۱۰ و ۹ دقیقه‌ست و از اونجایی که پشت در تراس نشستم به وضوح می‌تونم صدای باد رو بشنوم. باد همیشه ته دلم رو خالی می‌کنه. هرچی وحشی‌تر باشه و بیشتر زوزه بکشه ته دل من خالی‌تر می‌شه. بادی هم که الان داره می‌وزه نه تنها ته دلم که همه‌ی وجودم رو داره خالی می‌کنه. نمی‌دونم وقت‌هایی که دچار حمله‌ی عصبی می‌شم و اضطراب فلجم می‌کنه بیشتر بهم سخت می‌گذره یا وقت‌هایی که خالی می‌شم. اما خالی شدنه اینجوریه که دیگه حتی دست و پا هم نمی‌زنی. می‌دونم که موقتیه. چی توی این دنیا موقتی نیست؟ اما وقت‌هایی که زندگی یه کم بیشتر از ظرفیت معمولم برام سخت می‌شه دلم می‌خواد یه در پشتی پیدا کنم و ازش بزنم بیرون و گم و گور شم. الان هم از همون وقت‌هاست. کاش حداقل باد اینجوری زوزه نکشه. دلم می‌خواد کتاب قصه‌ی تصویری‌ای که وقتی تهران بودم بهزاد برام خرید رو بردارم و برم روی چمن‌های زیر یه درخت بزرگ دراز بکشم و ورقش بزنم. دلم می‌خواد سویشرت بهزاد رو که برام خیلی بزرگه تنم کنم و سرم رو بذارم روی پاش و اون برام از نیمرویی که خودش درست کرده لقمه‌های کوچولو کوچولو بگیره و بهم بده و من راحت برای خودم غصه بخورم و چندتا قطره اشک بریزم تا از این مرحله هم رد شم. دلم می‌خواد یه ستاره‌ی خیلی کوچیک باشم توی سیاهی شب که کسی حتی متوجه حضورش هم نمی‌شه. نمی‌دونم. شاید دلم باید همین لحظه رو بخواد. همین الان که دارم تند تند این کلمه‌ها رو تایپ می‌کنم و هر چند کلمه یک بار بغضم رو قورت می‌دم. همین الان که زنبورهای روی خودنویسی که بهزاد برام خریده از میون کتاب کلیات مسائل ادبی‌م دارن بهم نگاه می‌کنن و انگار دلشون نمی‌خواد من خیلی غصه بخورم. همین الان که نمی‌دونم گوشم به صدای باد عادت کرده یا جدی جدی باد آروم‌تر شده. شاید باید همین الان رو سفت بچسبم با وجود تمام سرماش چون بالاخره یک روز باد ما را با خود خواهد برد، باد ما را با خود خواهد برد...

۱

خاطرات یک کلاغ

دیشب باران آمد. البته من این را صبح فهمیدم. حدود ساعت شش و نیم که داشتم صورتم را با حوله خشک می‌کردم و کنار پنجره رفتم تا به بیرون سرکی بکشم. این هم از عادت‌های من است. روزی هزار بار کنار پنجره می‌روم و بیرون را نگاه می‌کنم. انگار منتظر چیزی باشم که خودم هم نمی‌دانم چیست. شاید هم این موضوع برمی‌گردد به دوران کودکی‌ام. همان زمان که شیفته‌ی پیتر پن بودم و چشم می‌دوختم به پنجره‌ی اتاقم برای دیدنش. البته باید اعتراف کنم که هنوز هم شیفته‌اش هستم. داشتم می‌گفتم. همانطور که با حوله صورتم را خشک می‌کردم کنار پنجره رفتم و دیدم که بله، دیشب باران آمده. تا قبل از آن که بفهمم دیشب باران آمده و حالا زمین و درخت‌ها و همه‌چیز خیس است و هوا بوی مورد علاقه‌ام را می‌دهد دلم می‌خواست امروز از زندگی مرخصی بگیرم. یعنی می‌خواهم بگویم تا این حد میل به نبودن داشتم. اما بعد باتری میل به بودنم پنج شش درصد پر شد و توانستم لباس‌هایم را عوض کنم و با پدرم به پیاده‌روی بروم. از پله‌های آپارتمان که پایین آمدیم و بوی باران در سرم پیچید نتوانستم در برابر لبخند زدن مقاومت کنم. یواشکی لبخندی زدم تا ایمان پدرم به بداخلاق بودنم کم نشود. چند دقیقه بعد که به ورودی باغ رسیدیم و چشمم به آسمان افتاد دیگر نتوانستم چیزی را پنهان کنم. بلند گفتم: چقدر آسمون قشنگه! و پدرم در جواب گفت: تو هم که هر وقت آسمونو می‌بینی همینو می‌گی! و لبخند من بزرگ‌تر شد. یک ساعتِ بعد از آن به پیدا کردن راه‌هایی که شاخه‌های درخت‌های دو طرفش درهم‌پیچیده‌ترند و دید زدن آسمان از میان آن‌ها و توت چیدن و توت خوردن و دنبال گربه‌ها راه افتادن گذشت. دلم می‌خواست بخشی از تصویری شوم که داشتم در میانش قدم می‌زدم. حتی اگر تنها گزینه‌ی ممکن کلاغ شدن بود. چون همه‌ی کسانی که مرا می‌شناسند خبر دارند که من چقدر از کلاغ‌ها می‌ترسم. یک بار چند سال پیش داشتم از کلاس موسیقی به خانه برمی‌گشتم که یک کلاغ در پارک روبروی خانه‌مان تصمیم گرفت دنبالم کند. کم مانده بود که حین فرار کردن از دستش، در حالی که سازم را محکم در آغوش گرفته بودم، بزنم زیر گریه. حالا ببینید چقدر از آدم بودن خسته‌ام که حاضرم تبدیل به یک کلاغ بشوم و چیزهای درخشان بدزدم و دنبال آدم‌هایی که از کلاغ می‌ترسند بدوم. اما کلاغ‌ها مرا در جمع خود نپذیرفتند و قار‌قار‌کنان به بالای بلندترین درخت‌ها پرواز کردند. همین شد که با قلبی شکسته به خانه برگشتم و تصمیم گرفتم این کلمه‌ها را جایی بنویسم. چه کسی خبر دارد؟ شاید دل کلاغ‌ها به رحم آمد و صبح فردا من هم در حالی که یک چیز درخشان در منقارم گرفته‌ام به بالای بلندترین درخت‌ها پرواز کردم.

۰

حباب

سعی کردم دلتنگیم رو با حباب‌سازی که دیروز غزل برام خریده به یه عالمه حباب تبدیل کنم تا شاید با ترکیدنشون دلتنگی من هم کمتر بشه. اما به خودم اومدم و دیدم که میون یکی از حباب‌ها، یه بزرگش، نشستم و دارم با دلتنگیم اوج می‌گیرم. در حالی که حباب‌هایی که ترکیدن تمام صورتم رو خیس کردن.

۰

هات! هات! هات!

صبح‌های زود که با بابام می‌ریم باغ جنت و می‌دویم، هر بار موقع دویدن، خودم رو در موقعیت‌های مختلف تصور می‌کنم. مثلاً یک بار که روز قبلش مستندی درباره‌ی استیون هاوکینگ و انیشتین دیده بودم، موقع دویدن پاهام روی زمین قرار نمی‌گرفتن. یا حداقل من چنین احساسی داشتم که در فضا معلق و رهام و می‌تونم تا لحظه‌ای که داستانم تموم می‌شه بدوم. یک بار دیگه هاروکی موراکامی بودم و با برداشتن هر قدم توی ذهنم تکرار می‌کردم: حفظ ریتم. یک بار هم رِین بودم، شخصیت اصلی کتاب درست مثل باران و صدای مربی‌ش رو مدام توی گوشم می‌شنیدم که می‌گفت: نگاه به بالای تپه! هات! هات! هات!

 

دارم انیمه‌ی Ergo Proxy رو می‌بینم. یک جایی توی اپیزود یازده می‌گه: من وقتی از چشم شخص سومی مشاهده بشم، جزئی از این دنیا خواهم بود. اما وقتی خودم مشاهده‌گر باشم، جزء دنیا نیستم. این که بگی «من فکر می‌کنم بنابراین وجود دارم» اشتباه‌ست. درستش اینه «من فکر می‌کنم بنابراین تو وجود داری.» صبح‌ها وقتی که از میون درخت‌های کاج می‌دوم و نور کم‌جون خورشید پخش می‌شه روی تنم یا وقتی که از کنار درخت‌های اناری که از دیوار کناری باغ سرک کشیدن رد می‌شم و عمیق نفس می‌کشم به این فکر می‌کنم که اون‌ها وجود دارن چون من خیال می‌کنم. و بعدش معمولاً یه گربه می‌بینم که دست‌هاش رو به یه درخت تکیه داده و داره خواب رو با قوسی که به خودش داده از تنش بیرون می‌کنه و جوری محو زیبایی‌ش می‌شم که احساس خالق بودنم در لحظه فرومی‌پاشه.

 

فردا اردیبهشت شروع می‌شه. اردیبهشتی که تهش می‌رسه به آزمون ارشد من. امیدوارم که نتیجه همونی بشه که می‌خوام. اما اگه هم نشد غصه نمی‌خورم. چون خیال من بی‌نهایته و می‌تونم هزاران چیز زیبای دیگه رو برای خودم تصور کنم.

۰

شکستن روزه‌ی سکوت ناخواسته

خیلی وقته این‌جا ننوشتم. هر روز با خودم می‌گفتم شاید فردا کلمه‌ها بهم برگردن اما هر چی می‌گذره نوشتن سخت‌تر می‌شه. یه کم خسته‌ام. توی این لحظه دلم می‌خواد چشم‌هام رو ببندم و باز کنم و ببینم که نه کسی رو می‌شناسم، نه کسی من رو می‌شناسه. احساس می‌کنم رستگاری یه همچین چیزیه. این روزها بیشتر از هر چیزی آزادی می‌خوام. هشت روزه که دارم با دولینگو زبان ژاپنی می‌خونم و دو سه هفته‌ست که یک روز در میون، صبح‌های زود، با بابام می‌ریم باغ جنت و می‌دویم. زنده‌ترین بخش این روزهای من همین دوتاست. به علاوه‌ی عصرها که توی سکوت خونه می‌شینم و تست‌های کلیات ادبیات کودک و نوجوان سال‌های قبل رو کار می‌کنم.

۲

پی‌پی جوراب‌بلند

بعد از دو هفته سر و کله زدن با اُمیکرون، امروز صبح بالاخره برگشتم به درس خوندن. تا ظهر ۲۵۰ دقیقه درس خوندم و راضی و خوشحال بودم. اما بعد از ناهار و چُرت بعد از ظهر فقط تونستم ۴۵ دقیقه درس بخونم. با خودم گفتم برم یکی از داستان‌های پی‌پی جوراب‌بلند رو بخونم شاید انرژی‌م برگشت. داستان قایم‌موشک‌بازی با پاسبان‌ها رو خوندم. یک جایی از داستان یکی از پاسبان‌ها به پی‌پی می‌گه: باید بری مدرسه. پی‌پی می‌پرسه: چرا باید برم مدرسه؟ پاسبان می‌گه: برای اینکه یک چیزهایی یاد بگیری. پی‌پی باز می‌پرسه: چه چیزهایی؟ و پاسبان در جوابش می‌گه: همه‌چی، کلی چیزهای مفید، مثلاً جدول ضرب. می‌دونید پی‌پی آخر سر چی می‌گه؟ می‌گه: من نُه سال بدون ضدول جرب هم از عهده‌ی کارهای خودم براومدم. بقیه‌ش رو هم همین‌طوری رد می‌کنم. اما پاسبان کوتاه نمیاد و به پی‌پی می‌گه: ولی خب فکر کن چقدر بده که آدم هیچی بلد نباشه. خیال کن بزرگ شدی و مثلاً یکی بیاد ازت بپرسه اسم پایتخت پرتغال چیه و تو نتونی جواب بدی. فکر نمی‌کنی در این صورت حالت گرفته بشه؟ و پی‌پی جواب می‌ده: شاید هم بشه. حتی ممکنه به‌خاطرش شب‌ها خوابم نبره و هی از خودم بپرسم که بابا این پایتخت پرتغال اسمش چیه، ولی خب همیشه هم که نمی‌شه حال کرد. حالا خودتون می‌تونید تصور کنید که بعد از خوندن چنین داستانی نه تنها انرژی درس خوندنم برنگشت، که دلم خواست بزنم زیر همه‌چی و برم یک ویلایی شبیه ویلای ویله‌کولا پیدا کنم و تا آخر عمرم تنهایی اون‌جا زندگی کنم. آه، چی می‌شد اگه من هم یک باغ متروک و یک خونه‌ی قدیمی در حاشیه‌ی یک شهر خیلی کوچیک داشتم و یک چمدون پر از سکه‌ی طلا؟ واقعاً این‌ها چیزهای زیادی‌ان؟ در حال حاضر مثل پی‌پی زندگی کردن نهایت آرزوهای منه اما به‌قول پی‌پی: با همه‌ی این حرف‌ها، زندگی خیلی باحاله. پس به‌نظرم کافیه از جام بلند شم و برم پشت میزم بشینم و چند بیت دیگه خاقانی بخونم. اگه بتونم دو سوم اون چیزی که قرار بود امروز از خاقانی بخونم رو بخونم به خودم اجازه می‌دم که عدسی بخورم و انیمیشن یا انیمه ببینم. اگه هم نشد باز به خودم اجازه می‌دم که عدسی بخورم و انیمیشن یا انیمه ببینم. چون ته همه‌ی این چیزها اینه که به آدم خوش بگذره. البته، خودم می‌دونم که در حالت اول بیشتر بهم خوش می‌گذره پس سعی‌م رو می‌کنم.

۱

This is the life

دیشب، بعد از برگشتن از درمانگاه، در حالی که سِرُم و سه تا آمپول من رو از پا درآورده بودن و کنار شوفاژ، پشت به تلویزیون دراز کشیده بودم، یک موسیقی آشنایی به گوشم رسید. چند لحظه بیشتر طول نکشید که مامانم کانال رو عوض کرد. توی اون چند لحظه نفهمیدم چه آهنگیه اما قلبم بهش واکنش نشون داده بود. به مامانم گفتم برش گردون و چرخیدم سمت تلویزیون. چند ثانیه که گذشت فهمیدم این همون آهنگیه که صهبا اون روزی که اصلاً حال خوشی نداشتم برام فرستاده بود اما خواننده‌ش رو برای اولین بار بود که می‌دیدم. زن گیتار می‌زد و می‌خوند:

and you're singing the song

thinking this is the life

and you wake up in the morning

and your head feels twice the size

where you gonna go? where you gonna go?

where you gonna sleep tonight?

و من به این فکر می‌کردم که چقدر همه‌چیز در اون لحظه حقیقی و زیباست. احساس می‌کردم اون زن این کلمه‌ها رو از اعماق قلبش می‌گه و همین باعث می‌شد که بهش اعتماد کنم و لبخند بزنم. بهم می‌گفته زندگی همینه. و یه جوری این رو می‌گفت که تمام وجودم تشنه‌ی زندگی کردن می‌شد. توی اون لحظه فقط و فقط داشت برای من اون آهنگ رو می‌خوند. مطمئنم. دالیا ازم پرسیده بود: فکر می‌کنی چه آهنگی هستی؟ و من هنوز بهش جواب ندادم چون هر چی فکر می‌کردم به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم اما فکر می‌کنم بالاخره فهمیدم اگه آهنگ بودم چی بودم. از صبح توی اسپاتیفای به تمام آهنگ‌های این زن گوش دادم و توی یوتیوب تک تک اجراهاش رو دیدم. اونقدر همه‌چیزش برام زیباست که فکر می‌کنم بعد از مدت‌ها یک خواننده‌ی مورد علاقه دارم. حتی شیفته‌ی خال روی پیشونی‌ش و خط‌های لبخندش و جوری که بند گیتارش رو از سرش رد می‌کنه شدم. دلم می‌خواد وقتی بزرگ شدم Amy MacDonald بشم.

۰

ستاره‌ی لارا

امروز صبح بعد از سه چهار روز تونستم ساعت ۶ از خواب بیدار بشم. تا ۶ و نیم توی تختم موندم و به دوتا چیز فکر کردم و پست جدید وبلاگ سارا رو خوندم. اون دوتا چیز این‌ها بودن:

۱. دیشب یا شاید دم صبح، میون خواب و بیداری، یه عالمه ستاره پشت پنجره‌ی اتاقم دیدم. اونقدر زیاد بودن که دهنم از تعجب باز مونده بود و همه‌ش با خودم می‌گفتم باید ازشون عکس بگیرم و برای لایرا بفرستم. لایرا دوست جدیدمه. کلی چیز در مورد ستاره‌ها و اساطیر می‌دونه و قراره به من هم یاد بده و کلاً ماجرای دوست شدنمون خیلی عجیب و برق برقیه و شاید یه وقتی بنویسمش. خلاصه، همونطور که داشتم به این فکر می‌کردم که باید از این چیز شگفت‌انگیزی که جلوی چشم‌هامه برای لایرا عکس بگیرم، یه صدایی توی سرم شنیدم که گفت این‌ها رو فقط چشم‌های تو می‌بینه. یعنی نمی‌تونی ازشون عکس بگیری و به یه نفر دیگه نشون بدی. اما ته دلم احساس می‌کردم که خود لایرا این لحظه‌ای رو که مات و مبهوت وسطش ایستاده بودم نوشته و جادوگره. هنوز نفهمیدم که خواب بودم یا بیدار.

۲. تا حالا موقعی که کاملاً خواب بودید صدای بارون به گوشتون رسیده؟ دیشب این اتفاق برای من افتاد. صبح بیدار شدم و با خودم فکر کردم حتماً خواب بارون دیدم اما وقتی رفتم پشت پنجره‌ی اتاقم، دیدم که آسفالت خیابون کاملاً خیسه و چند دقیقه بعد بارون شروع به باریدن کرد.

خوندن وبلاگ سارا توی تاریکی اتاق و میون این فکر و خیال‌ها، اون هم وقتی که داره اطمینان می‌ده که همه چی نه فقط درست، که محشر می‌شه، به اندازه‌ی نوشیدن یک ماگ بزرگ شیر عسل دارچین چسبید.

اما می‌دونی، احساس می‌کنم نیاز دارم زودتر از ۶ از خواب بیدار بشم. دلم نمی‌خواد فقط نیم ساعت از زمان جادویی صبح رو برای این کارهای لذت‌بخش داشته باشم چون بعدش باید برم سراغ کلیله و دمنه و درس بخونم. فکر کنم ۵ و نیم، ساعت مناسب‌تری برای بیدار شدنه. آه، من دیوانه‌وار به صبح‌های زود عشق می‌ورزم.

بعد از صبحونه، که نون و پنیر و گردو و چایی نبات بود، کاپشنم رو پوشیدم و رفتم روی پشت بوم و همزمان که زیر بارون پاهام رو به حالت رقص حرکت می‌دادم به آهنگ September Song گوش دادم چون سارا ازش حرف زده بود. و بعد ترکیب صدای بارون و این آهنگ رو ریکورد کردم و براش فرستادم.

نمی‌دونم چرا چند روزه وقتی پشت میزم می‌شینم انگار آتیش زیر پام روشن کردن. هی می‌خوام از جام بلند بشم و فرار کنم. اما امروز هر جوری بود تا الان سه ساعت و یه کوچولو درس خوندم و ناراضی نیستم. امیدوارم بعد از ظهر بیشتر درس بخونم. و بیشتر زندگی کنم.

۲

بوی خورشید

امروز عصر انیمه‌ی Maquia: When the Promised Flower Blooms رو دیدم و آخرش اونقدر گریه کردم که چشم‌هام هنوز پف و قرمزن. شخصیت اصلیش به‌اندازه‌ی روناهی مهربون و زیبا و ظریف بود. می‌دونی، یادم انداخت که زندگی خیلی دردناکه. یعنی چه بخوای چه نخوای قراره با دردهای بی‌شماری روبرو بشی اما در عین حال اونقدر قشنگه که دردها رو به جون می‌خری. خیلی عجیبه ها؛ نه؟ من از درد کشیدن می‌ترسم. فرقی نداره جسمی باشه یا روحی. موقع درد کشیدن شاید آستانه‌ی تحملم خیلی بالا باشه اما قبل از شروع اون درد، وحشت فلجم می‌کنه. و در عین حال این شوقی که برای زندگی دارم خودم رو هم متعجب کرده. بعدش ریحانه سه تا شعر از رسول یونان برام فرستاد و حرف‌هایی بهم زد که نزدیک بود از خوشحالی گریه کنم. تهش گفت:

«واقعاً ازت ممنونم.

می‌دونی بابت چی؟

بابت همین ذوقی که برای زندگی داری.

خیلی خیلی قشنگ نیست که بعضی اوقات بدون اینکه اصلاً کار خاصی انجام داده باشی، همین «مدلی» که بودی باعث بشه اثرات مورد توجه روی دنیا بذاری؟»

و من با خوندن این حرفش بغض کردم. چقدر کلمه‌ها قدرتمندن و چقدر آدم‌هایی که از قدرت کلمه‌هاشون برای گرما بخشیدن به قلب دیگران استفاده می‌کنن، سخاوتمندن. بعد از این مکالمه هم صهبا کلی چیزهای مفید در مورد درس خوندن برام فوروارد کرد و یه ویدیو هم برام فرستاد که خودش از یه گربه گرفته بود. گربه‌هه در حالی که عطسه می‌کرد به سمت یه درخت رفت، دستش رو روی درخت گذاشت و درخت رو بویید. واقعاً عجیب بود. می‌دونم. خیلی شلخته و بی‌سروته دارم حرف می‌زنم. ولی من عاشق شلخته و بی‌سروته حرف زدنم. دیگه چی؟ دیروز و امروز به مناسبت پریود نتونستم اونطور که شایسته‌ست درس بخونم. از فردا برنامه، درس خوندن‌های زیاد و باکیفیته. ترم سه بهزاد فردا رسماً تموم می‌شه و دلم می‌خواد بعد از ارائه‌ی فردا صبحش در حالی که عطسه می‌کنم به سمتش برم، دستم رو روی شونه‌ش بذارم و بوش کنم. چون خودش خبر نداره اما بوی خورشید می‌ده.

۴

در صفتِ دوستی و مدحِ خاقانی

پریود از رگ گردن به من نزدیک‌تره. چند روزه که دارم گُرگرفتگی وحشتناکی رو تجربه می‌کنم و گاهی دل‌درد می‌گیرم. همین، کارم رو سخت‌تر کرده. نمی‌تونم طولانی پشت میزم بشینم و زود کلافه می‌شم. پس بازه‌های درس خوندنم رو کوتاه‌تر کردم. همین چند دقیقه پیش چهارمین قصیده‌ی خاقانی رو تموم کردم. این قصیده رو در جواب قصیده‌ی دوستی سروده و راحت‌تر و احساسی‌تر از سه قصیده‌ی قبلیه. جایی از قصیده می‌گه: مرا از این همه اصوات، آن خوشی نرسد / که از دیار عزیزی رسد سلامِ وفا. یکی از اصواتی که در بیت‌های قبل از این بیت نام برده، صدای قلم هنگام نوشتن و حرکت روی کاغذه: صَریرِ خامه‌ی مصری میانه‌ی توقیع. آخ. یکی دیگه از صداهای خوشی که خاقانی بهش اشاره کرده اینه: نوازشِ لبِ جانان به شعرِ خاقانی. چقدر کلمه‌ها رو روون و درست کنار هم قرار داده. جایی از مرگ عموش به دوستش خبر می‌ده و حالش رو اینطور توصیف می‌کنه: شکسته‌دل‌تر از آن ساغرِ بلورینم / که در میانه‌ی خارا، کُنی ز دست رها. می‌دونی، با اینکه این مرد سال‌ها پیش این قصیده‌ی نامه‌گونه رو نوشته، براش خوشحالم. خوشحالم که در اون لحظه دوستی داشته و می‌تونسته از شکستگی دلش براش بگه. چون خاقانی آدم خوش‌اخلاقی نبوده و به همین دلیل آدم‌های زیادی نمی‌تونستن باهاش کنار بیان. شاید هم همیشه این احساس رو داشتم که شخصیت من و خاقانی خیلی زیاد به هم شبیهه و یه جورایی دل خودم آروم می‌شه که در بیست و پنج سالگیش، زمانی که این قصیده رو سروده، اونقدرها هم تنها نبوده. حداقل در اون لحظه. احساسش رو نسبت به قصیده و نامه‌ای که از دوستش به دستش رسیده، اینطور بیان می‌کنه: مگر که جانم از این خشکسالِ صَرفِ زمان / گریخت در کَنَف او به‌وجهِ اِستِسقا. خودش رو تشنه‌ای می‌دونه که در میانه‌ی خشکسالیِ زندگیش، در پناه باران کلمات دوستش قرار گرفته. دلم می‌خواد این قصیده رو برای کسانی که در این روزها به معنی واقعی کلمه دوستم هستن بخونم و توضیح بدم. این کار رو خواهم کرد. شاید یه روز که دل‌درد و گُرگرفتگی رهام کرده باشن.

۱
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان