I know I'll need him 'till the stars all burn away and he'll be there

امشب از آن شب‌هاست که برای جاودانه کردنش باید با کلمه‌ها بیامیزم. مدت‌ها بود که پوستم آرامشی با این اصالت را لمس نکرده بود و ذره ذره‌ی وجودم چنان آرام گرفته‌اند که به سختی در برابر خواب خوشی که انتظارم را می‌کشد مقاومت می‌کنم. قرار بر شهوت بود. یک‌باره به خودم آمدم و دیدم مرا در آغوش کشیده‌ و اشک‌هایم شانه‌هایش را خیس کرده‌اند. نمی‌دانم چه شد. فقط می‌دیدم که نوازشم می‌کند و می‌گوید گریه کن. گریه کردم. از شدت دوست داشتنش گریه کردم. اینطور وقت‌ها همه می‌گویند گریه نکن. آرام باش. یا اگر خیلی برایشان عزیز باشی می‌گویند داری ما را هم به گریه می‌اندازی. اما او می‌گذارد هر وقت که می‌خواهم، هر چقدر که می‌خواهم اشک بریزم. فقط یک شرط برایم گذاشته. که بگذارم اشک‌هایم را ببوسد. گریه کردم و با خودم فکر کردم آیا کسی در جهان از دوست داشتن، و نه از غم، خوشحالی، دلتنگی و یا آمیزه‌ای از دوست داشتن با احساسات دیگر، گریه کرده؟

۲

We did not give up on love today

چیزی به ساعت یک شب نمانده. گوش‌هایم را داده‌ام به Orpheus از Sara Bareilles. دلتنگم. به تو فکر می‌کنم. آنقدر به تو فکر کرده‌ام که یادم نمی‌آید پیش از تو چه برای فکر کردن داشته‌ام. احساس می‌کنم تبدیل شده‌ام به توده‌ای از عشق و دلتنگی. هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر خوابیده‌ای و من به نفس کشیدنت وقتی که خوابی فکر می‌کنم. به حرکت چشم‌هایت زیر پلک‌هات وقتی خواب می‌بینی. چه می‌شود که آدمی‌زاد اینگونه دل می‌بندد به نقطه‌ای دور در کهکشان؟ ای کاش همین امشب تبدیل شوم به یک پرنده‌ی آبی کوچک. آن‌وقت هزار کیلومتر را بال می‌زنم و می‌آیم می‌نشینم روی دستت. آن‌هایی که عاشق نیستند چطور از این روزهای تاریک و شب‌های تاریک‌تر زنده بیرون می‌آیند؟

No fear, don't you turn like Orpheus, just stay here
Hold me in the dark, and when the day appears
We'll say
We did not give up on love today

۱

گزارش

روز دوم پریودمه و درد یه لحظه هم رهام نمی‌کنه. گرگرفتگی‌ای که زمان پریود تجربه می‌کنم حتی از این درد هم بدتره. انگار یه کوره‌ی آدم‌سوزی تومه و از قضا تمام آدم‌هایی که دارن توش می‌سوزن خودمم. دیشب قبل خواب درد امونم رو بریده بود. بهزاد داشت از خستگی بیهوش می‌شد اما وقتی متوجه شد توی چه وضعیتی‌ام قید خواب رو زد. هر چی بهش اصرار کردم که بخوابه قبول نکرد. می‌خواست باهام بیدار بمونه و راستش با وجود اینکه ناراحت بودم از بی‌خواب شدنش به خاطر من اما همزمان احساس خیلی خوشایندی داشتم. آخه این کاریه که خونواده‌ها انجام می‌دن و آره بهزاد خونواده‌ی منه.

دیشب برای اولین بار با بهزاد فیلم دیدم. Gravity. چقدر توی اون لحظه‌ها حال خوشی داشتم. انگار تنم توی اون فضای لایتناهی بیشتر از هر وقتی وصل بود بهش. باید اعتراف کنم که اگر فروردین امسال قصه‌ی من و بهزاد رو به هم گره نزده بود معلوم نبود این روزها رو می‌خواستم چطور بگذرونم. بارها گفتم و باز هم می‌گم. حضور بهزاد در کنارم مثل یه نور بی‌نهایت می‌مونه که حتی تاریک‌ترین روزها هم حریفش نمی‌شن. همون نوری که نمی‌ذاره ناامید شم و کمک می‌کنه ادامه بدم. فقط خودش می‌دونه که چقدر برام زندگیه.

راستی گفتم که دانشگاه تهران این افتخار نصیبش شد که پسر قشنگم درش حضور داشته باشه؟ :)) درس بخون غزال جون. درس بخون که پاییز سال دیگه توی دانشگاه هم مثل کوالا بچسبی بهش.

۱

نارنگی

موسیقی پاییز امسال برای من On the Nature of Daylight از Max Richter است. عصرها که خانه خلوت می‌شود و نورها کم‌تر و کم‌تر، می‌گذارم نت‌هایش ذره ذره در وجود خودم و پتوسم پخش شود. نارنگی پوست می‌کنم و به خودمان فکر می‌کنم. به پاییز سال بعد. به پاییز سال بعدترش. به اولین پاییز خانه‌مان. به تمام پاییزهایی که با هم خواهیم بود. به نارنگی‌هایی که با هم پوست می‌کنیم. می‌شود خانه‌مان به جای شوفاژ بخاری داشته باشد؟ که پوست‌های نارنگی‌ها را با دقت رویش بچینیم و بوی پاییز بپیچد در سرمان؟ می‌گویند که این روزها باید عمیق‌تر از هر وقتی در حال فرو رفت و آینده را رها کرد. که کسی نمی‌داند پاییز سال آینده چه خبر است و آیا هنوز در خانه‌هامان محبوسیم و اصلاً آیا زنده‌ایم؟ اما عزیزترینم، من برای این حرف‌ها تره‌ هم خرد نمی‌کنم. هر روز به شاخه‌ی پتوسمان که از دیوار خانه‌مان بالا خواهد رفت فکر می‌کنم و از شدت شعف برگ‌هایش را می‌بوسم. هر روز به دریایی که اولین دیدار ما را در این فصل رقم خواهد زد فکر می‌کنم و می‌بینم که شن‌ها به کف پاهایم چسبیده‌اند. هر روز آفتاب را بر تن برهنه‌ام در کنار تو حس می‌کنم. زمان چیز مضحکی‌ست. آینده‌ی ما لباس حال به تنش پوشانده و نمی‌شود رهایش کرد.

۲

خونه

دیشب بعد از کلی وقت دو سه ساعت تلفنی با بهزاد حرف زدم. این مکالمه شبیه به مکالمه های پیشینمون نبود و حقایقی رو آشکار کرد. حقایقی که نشون می داد من و بهزاد اونقدری توی این رابطه فرو رفتیم که علاوه بر قربون صدقه های معمول بتونیم از واقعیت های زندگیمون طولانی حرف بزنیم. راستش الان می دونم که مسیر سختی پیش رومونه اما بیشتر از اون از این مطمئنم که این پسر با تمام ویژگی هاش انتخاب ازلی و ابدی منه و ازش دست نخواهم کشید. تصمیم گرفتم یکی دو هفته ی دیگه برم تهران. دیگه برام مهم نیست جهان چه جبرهایی رو بر من تحمیل کرده و می کنه. می خوام برم خونه. تن بهزاد خونه ی منه و من دیگه هیچی جز این نمی فهمم. من بی تاب تر از همیشه م و این بی تابی هر ثانیه بیشتر از ثانیه ی قبلش می شه. تمام جهان پوچ جلوه می کنه و تنها معنایی که به عقلم می رسه لمس تنشه. بالاخره دارم می رم خونه و این جمله یه دسته پرنده ی آبی رو توی دلم به پرواز درمیاره.

۳

نیمه شب

باد پاییزی، از میان پنجره‌ی نیمه باز اتاق، بر من می‌وزد
ماه، دستانش را دراز می‌کند و مرا در بر می‌گیرد
ستاره‌ها، خیره در چشمانم، سرود انتظار می‌خوانند
و من، لب‌هایم را با بوسیدنت جاودانه می‌کنم
تنت، چشمه‌ی آب حیات است و چشمانم، خضروار، در میان تاریکی‌ها جستجویش می‌کنند
تو زاده شدی تا بهینِ مخلوقات باشی
و من، بچه‌آهویی که در دشت‌های قلمرو پهناور تنت، سرخوشانه، جست و خیز می‌کنم
کهنه‌شراب لب‌هایت را می‌نوشم و این بار، دشت‌های قلمرو تنت را، مست، فتح می‌کنم...

۰

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو...

از دیروز ظهر تا چند ساعت پیش به معنای واقعی کلمه مستاصل بودم. اونقدری که دلم می‌خواست بزنم زیر همه چیز و همه کس. نه تنها قید کنکور ارشد رو بزنم که همین دو ترم آخر کارشناسی رو هم رها کنم و یه گوشه بشینم تا زندگی بگذره و تموم بشه. گمون می‌کنم جسمم توی این آشفتگی بی‌تقصیر نبود. تب و لرز و ضعف داشتم. به طرز هولناکی آبریزش بینی داشتم و دستگاه گوارشم هم طبق معمول سر ناسازگاری گذاشته بود. کاملا ناتوان بودم. اما الان خیلی بهترم. هم جسمم دوباره جون گرفته هم مقدار قابل توجهی امید بهم تزریق شده. خودم رو بلدم. وقت‌هایی که بهزاد به هر دلیلی سرش شلوغه و کمتر می‌‌تونم باهاش حرف بزنم خیلی به هم می‌ریزم. اونقدر که توی جسمم هم نمود پیدا می‌کنه. این روزها هم درگیر پروژه‌ی کارشناسیشه و دقیقا اوضاع از همین قراره. امروز که کارهای پروژه‌‌ش تا حدود زیادی پیش رفته بود تونستم بیشتر باهاش حرف بزنم. و خب این گفت و گو جون دوباره به من داد. امروز عصر کلاس متون منتخب نثر ادبی داستانی داشتم با استادی که می‌تونم بگم قشنگ‌ترین استاد این ترممه. اونقدر زیباست که آدم دلش می‌خواد ساعت‌ها بشنودش. بعد از کلاس با هم مکالمه‌‌ی کوتاهی داشتیم که توی اون مکالمه بهم گفت تو حال و هوایی شبیه به حال و هوای دوران دانشجویی من داری. و من واقعا از این مقایسه به وجد اومدم. فکر کن یه زمانی من هم مثل اون اینقدر به ادبیات مسلط باشم و شنیدنم اینقدر لذت‌بخش باشه. وه! پس فعلا برنامه جنگیدن برای زیباتر شدنه. حالا ما ستاره می‌شمریم تا که شب چه زاید باز...

۲

عشق و سودا و هوس در سر بماند/ صبر و آرام و قرار از دست رفت

توی این مدتی که زندگی کردن برام واقعا سخت شده و بیشتر شب‌ها با گریه می‌خوابم تنها ریسمانی که من رو به زندگی وصل نگه می‌داره تویی. استاد مثنویم توی کلاس هفته‌ی پیش می‌گفت معشوق جوری وجود عاشق رو پر می‌کنه که دیگه هیچ حفره‌ای باقی نمی‌مونه که برای پر کردنش احساس نیاز کنه. من یه حفره‌ی بزرگم بهزاد. اونقدر بزرگ که اگر آب تمام اقیانوس‌ها رو هم درونم بریزی پر نمی‌شم. اما تو تونستی پرم کنی. به قول استاد مثنویم چشم و دلم رو سیر کردی. این‌ها رو گفتم که بدونی غمگین بودنم از خالی بودن نیست. لبریزم. لبریزم از تو و عشقت. فقط بی‌تابم. می‌دونم که باید صبور بودن رو یاد بگیرم. می‌دونم که این تازه اولشه. ولی این روزها بی‌تاب‌تر از همیشه‌م و احساس می‌کنم تا نفست رو روی پوستم حس نکنم آروم نمی‌گیرم. دلتنگم و تنها چیزی که می‌تونه خوشحالم کنه لمس کردنته. از آینده می‌ترسم و دلم می‌خواد سرم رو توی تیشرتت فرو کنم و جز تنت همه چیز رو انکار کنم. منِ بی‌نیاز از جهان، در برابر تو تماما نیازم. تا چند بشمارم که شب‌ها سرت رو روی بالش من بذاری؟ چند تا درنا بسازم تا سرانگشت‌هام وصل شن به پوست تنت؟ اشک و کلمه‌ها توی چشم‌هام می‌لرزن. به قول سعدی: با قوت بازوان عشقت/ سرپنجه‌ی صبر ناتوان است. سخنی باقی می‌مونه؟

۳

اون روی سگ

هر روز که می‌گذره بیشتر می‌فهمم چقدر گره‌های بازنشده توی رابطه‌م با خونواده‌م هست و اگر برای مدت زمانی همه چیز خوب پیش می‌ره به این معنی نیست که ‌اون گره‌ها باز شدن بلکه فقط هر دو طرف از ایجاد گره‌های جدید خسته شدیم. به محض اینکه یه مدت می‌گذره و خستگیمون در می‌ره شروع می‌کنیم به ور رفتن با گره‌های قدیمی و اگر مدت زمان نسبتا طولانی‌ای انکارشون کرده باشیم که زمان رو از دست نمی‌دیم و تمام توانمون رو می‌ذاریم روی گره‌های جدید و گره‌‌هایی که می‌تونستیم ایجاد کنیم و نکردیم رو جبران میکنیم. دیگه من اون غزال نوجوون و سرکش نیستم و نمی‌شه همه چیز رو انداخت گردن سن و سال و هورمون. می‌بینم که چقدر بزرگ‌تر و عاقل‌تر شدم. اما خونواده‌م؟ نه. اینکه تغییر کردن فقط یه توهم خودساخته‌ست. خیلی دلم می‌خواد بدونم اولین بار کی تصمیم گرفت از پدر و مادر بت بسازه. دیگه حتی نمی‌تونم خودم رو با این جمله گول بزنم که آره این شکلی بزرگ شدن و تمام توانشون رو گذاشتن که در حد خودشون پدر و مادر خوبی باشن. نذاشتن. حداقل در مورد مامانم این رو مطمئنم. بابام هم اگر تلاشی کرده کافی نبوده و آره من برای تلاشی که کافی نیست و نتیجه نمی‌ده تره هم خرد نمی‌کنم. این دو نفر که از دید بقیه پدر و مادر خیلی خوب و فداکاری هم هستن چاله‌هایی توی روح و روان من حفر کردن که تا هزار سال دیگه هم پر نمی‌شه. بعضی وقت‌ها واقعا ازشون متنفر می‌شم. روزی که تصمیم گرفتن خواهرم رو هم به جمع گرم خونواده‌مون اضافه کنن با خودشون چه فکری می‌کردن؟ که آره ما اونقدر پدر و مادر کاملی هستیم که حیفه فقط یه بچه از نعمت داشتن ما بهره ببره؟ همین تصمیم احمقانه‌شون باعث شد که به جای دو نفر سه نفر بیل دست بگیرن و توی روح و روانم چاله بکنن. آره. از هر سه تاشون متنفرم. دلم می‌خواد رهام کنن. اما خوب می‌دونم تا زمانی که توی این خونه‌م رهایی‌ای وجود نداره. ‌آفرین غزال. به جای خوبی رسیدی. می‌تونی ماتحت گشادت رو از زمین جدا نکنی و تا ابد توی این شکنجه‌گاه اسیر بمونی یا بلند شی و خودت رو پاره کنی که سال دیگه این موقع تهران باشی. کیلومترها دور از این شکنجه‌گاه. جایی که خودت هستی و معشوقت و ادبیات. تو و معشوقت و ادبیات. می‌فهمی؟ فقط تو و معشوقت و ادبیات!

۵

دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

این پتوس، با اون سبزی عجیبش، هم‌سن قصه‌ی من و بهزاده. چند روزی می‌شه که داره دو تا برگ تازه درمیاره و قلبم با هر بار دیدنش تندتر می‌تپه. منی که هیچ‌وقت دستم به گل و گیاه نمی‌رفت، حالا هر روز با انگشت‌هام برگ‌های پتوسم رو نوازش می‌کنم و می‌بینم که چطور زنده‌تر و سبزتر می‌شه. اگر این معجزه‌ی دوست داشتن نیست پس چیه؟

 

۲
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان