بدان مثل که شب آبستن است روز از تو...

از دیروز ظهر تا چند ساعت پیش به معنای واقعی کلمه مستاصل بودم. اونقدری که دلم می‌خواست بزنم زیر همه چیز و همه کس. نه تنها قید کنکور ارشد رو بزنم که همین دو ترم آخر کارشناسی رو هم رها کنم و یه گوشه بشینم تا زندگی بگذره و تموم بشه. گمون می‌کنم جسمم توی این آشفتگی بی‌تقصیر نبود. تب و لرز و ضعف داشتم. به طرز هولناکی آبریزش بینی داشتم و دستگاه گوارشم هم طبق معمول سر ناسازگاری گذاشته بود. کاملا ناتوان بودم. اما الان خیلی بهترم. هم جسمم دوباره جون گرفته هم مقدار قابل توجهی امید بهم تزریق شده. خودم رو بلدم. وقت‌هایی که بهزاد به هر دلیلی سرش شلوغه و کمتر می‌‌تونم باهاش حرف بزنم خیلی به هم می‌ریزم. اونقدر که توی جسمم هم نمود پیدا می‌کنه. این روزها هم درگیر پروژه‌ی کارشناسیشه و دقیقا اوضاع از همین قراره. امروز که کارهای پروژه‌‌ش تا حدود زیادی پیش رفته بود تونستم بیشتر باهاش حرف بزنم. و خب این گفت و گو جون دوباره به من داد. امروز عصر کلاس متون منتخب نثر ادبی داستانی داشتم با استادی که می‌تونم بگم قشنگ‌ترین استاد این ترممه. اونقدر زیباست که آدم دلش می‌خواد ساعت‌ها بشنودش. بعد از کلاس با هم مکالمه‌‌ی کوتاهی داشتیم که توی اون مکالمه بهم گفت تو حال و هوایی شبیه به حال و هوای دوران دانشجویی من داری. و من واقعا از این مقایسه به وجد اومدم. فکر کن یه زمانی من هم مثل اون اینقدر به ادبیات مسلط باشم و شنیدنم اینقدر لذت‌بخش باشه. وه! پس فعلا برنامه جنگیدن برای زیباتر شدنه. حالا ما ستاره می‌شمریم تا که شب چه زاید باز...

۲

عشق و سودا و هوس در سر بماند/ صبر و آرام و قرار از دست رفت

توی این مدتی که زندگی کردن برام واقعا سخت شده و بیشتر شب‌ها با گریه می‌خوابم تنها ریسمانی که من رو به زندگی وصل نگه می‌داره تویی. استاد مثنویم توی کلاس هفته‌ی پیش می‌گفت معشوق جوری وجود عاشق رو پر می‌کنه که دیگه هیچ حفره‌ای باقی نمی‌مونه که برای پر کردنش احساس نیاز کنه. من یه حفره‌ی بزرگم بهزاد. اونقدر بزرگ که اگر آب تمام اقیانوس‌ها رو هم درونم بریزی پر نمی‌شم. اما تو تونستی پرم کنی. به قول استاد مثنویم چشم و دلم رو سیر کردی. این‌ها رو گفتم که بدونی غمگین بودنم از خالی بودن نیست. لبریزم. لبریزم از تو و عشقت. فقط بی‌تابم. می‌دونم که باید صبور بودن رو یاد بگیرم. می‌دونم که این تازه اولشه. ولی این روزها بی‌تاب‌تر از همیشه‌م و احساس می‌کنم تا نفست رو روی پوستم حس نکنم آروم نمی‌گیرم. دلتنگم و تنها چیزی که می‌تونه خوشحالم کنه لمس کردنته. از آینده می‌ترسم و دلم می‌خواد سرم رو توی تیشرتت فرو کنم و جز تنت همه چیز رو انکار کنم. منِ بی‌نیاز از جهان، در برابر تو تماما نیازم. تا چند بشمارم که شب‌ها سرت رو روی بالش من بذاری؟ چند تا درنا بسازم تا سرانگشت‌هام وصل شن به پوست تنت؟ اشک و کلمه‌ها توی چشم‌هام می‌لرزن. به قول سعدی: با قوت بازوان عشقت/ سرپنجه‌ی صبر ناتوان است. سخنی باقی می‌مونه؟

۳

اون روی سگ

هر روز که می‌گذره بیشتر می‌فهمم چقدر گره‌های بازنشده توی رابطه‌م با خونواده‌م هست و اگر برای مدت زمانی همه چیز خوب پیش می‌ره به این معنی نیست که ‌اون گره‌ها باز شدن بلکه فقط هر دو طرف از ایجاد گره‌های جدید خسته شدیم. به محض اینکه یه مدت می‌گذره و خستگیمون در می‌ره شروع می‌کنیم به ور رفتن با گره‌های قدیمی و اگر مدت زمان نسبتا طولانی‌ای انکارشون کرده باشیم که زمان رو از دست نمی‌دیم و تمام توانمون رو می‌ذاریم روی گره‌های جدید و گره‌‌هایی که می‌تونستیم ایجاد کنیم و نکردیم رو جبران میکنیم. دیگه من اون غزال نوجوون و سرکش نیستم و نمی‌شه همه چیز رو انداخت گردن سن و سال و هورمون. می‌بینم که چقدر بزرگ‌تر و عاقل‌تر شدم. اما خونواده‌م؟ نه. اینکه تغییر کردن فقط یه توهم خودساخته‌ست. خیلی دلم می‌خواد بدونم اولین بار کی تصمیم گرفت از پدر و مادر بت بسازه. دیگه حتی نمی‌تونم خودم رو با این جمله گول بزنم که آره این شکلی بزرگ شدن و تمام توانشون رو گذاشتن که در حد خودشون پدر و مادر خوبی باشن. نذاشتن. حداقل در مورد مامانم این رو مطمئنم. بابام هم اگر تلاشی کرده کافی نبوده و آره من برای تلاشی که کافی نیست و نتیجه نمی‌ده تره هم خرد نمی‌کنم. این دو نفر که از دید بقیه پدر و مادر خیلی خوب و فداکاری هم هستن چاله‌هایی توی روح و روان من حفر کردن که تا هزار سال دیگه هم پر نمی‌شه. بعضی وقت‌ها واقعا ازشون متنفر می‌شم. روزی که تصمیم گرفتن خواهرم رو هم به جمع گرم خونواده‌مون اضافه کنن با خودشون چه فکری می‌کردن؟ که آره ما اونقدر پدر و مادر کاملی هستیم که حیفه فقط یه بچه از نعمت داشتن ما بهره ببره؟ همین تصمیم احمقانه‌شون باعث شد که به جای دو نفر سه نفر بیل دست بگیرن و توی روح و روانم چاله بکنن. آره. از هر سه تاشون متنفرم. دلم می‌خواد رهام کنن. اما خوب می‌دونم تا زمانی که توی این خونه‌م رهایی‌ای وجود نداره. ‌آفرین غزال. به جای خوبی رسیدی. می‌تونی ماتحت گشادت رو از زمین جدا نکنی و تا ابد توی این شکنجه‌گاه اسیر بمونی یا بلند شی و خودت رو پاره کنی که سال دیگه این موقع تهران باشی. کیلومترها دور از این شکنجه‌گاه. جایی که خودت هستی و معشوقت و ادبیات. تو و معشوقت و ادبیات. می‌فهمی؟ فقط تو و معشوقت و ادبیات!

۵

دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

این پتوس، با اون سبزی عجیبش، هم‌سن قصه‌ی من و بهزاده. چند روزی می‌شه که داره دو تا برگ تازه درمیاره و قلبم با هر بار دیدنش تندتر می‌تپه. منی که هیچ‌وقت دستم به گل و گیاه نمی‌رفت، حالا هر روز با انگشت‌هام برگ‌های پتوسم رو نوازش می‌کنم و می‌بینم که چطور زنده‌تر و سبزتر می‌شه. اگر این معجزه‌ی دوست داشتن نیست پس چیه؟

 

۲

Contract

دیشب شب واقعاً بامزه‌ای بود. چند شبه با به‌زاد قرار گذاشتیم که هر شب زبان بخونیم. از توی کلمه‌ها قصه‌های عجیب‌غریبی بیرون می‌کشیم تا زود فراموششون نکنیم. دیشب دیروقت بود که شروع کردیم به زبان خوندن. حدود دوازده. خب، اینکه کلمه‌های دیشب هم زیاد بودن و هم سخت رو نمی‌شه انکار کرد اما از یه جایی به بعد احساس می‌کردم داریم توی خواب با هم حرف می‌زنیم. اونقدر خسته و گیج خواب بودیم که دیگه نمی‌تونستیم قصه‌های معقولی برای کلمه‌ها بسازیم و فقط چرت و پرت می‌گفتیم. چرت و پرت به معنای واقعی کلمه. می‌دونی چیش برام خنده‌دار بود؟ هیچ کدوممون نمی‌گفتیم بقیه‌ش برای فردا. یعنی انگار بحث مرگ و زندگیه. با چنگ و دندون کلمه‌ها رو پیش می‌بردیم و قصه‌های بی‌ سر و ته و اغلب بی‌ادبانه‌ای می‌ساختیم و یادمه دو سه بار جلوی دهنم رو محکم گرفتم که صدای خنده‌م کسی رو بیدار نکنه. وقتی بهم گفت اینی که خوندیم آخرین کلمه بود اشک توی چشم‌هام حلقه زد. نه به دلیل رمانتیکی، که باورم نمی‌شد الان می‌تونم بخوابم. به‌زاد بعد از آخرین کلمه هی می‌گفت خوابم میاد و نمی‌خوابید. یعنی واقعاً بعد از یک ساعت و نیم چرت و پرت گفتن، جفتمون گیج شده بودیم. به هر زحمتی بود راه خوابیدن رو پیدا کردیم. می‌دونی، خیلی خسته بودیم، خیلی خوابمون میومد، خیلی کلمه‌ها شبیه به هم بودن، اما دیشب از وقت‌هایی بود که من توش عمیقاً احساس خوشبختی می‌کردم.

پ.ن: کلمه‌ای که عنوان این پسته یکی از کلمه‌های دیشبه و قصه‌ش واقعاً بی‌ادبانه‌ست. اما نشود فاش کسی آنچه میان من و توست.

۱

تو

سیصد و نود و دو روز پیش از من به زمین رسیدی و قریب به هشت هزار روز بعد از آن پیدایم کردی. من، که همچون قطعه‌های یخ شناور بر روی آب بودم، حالا به جای قلب در سینه‌ام خورشید دارم و چشم‌هایم از درخشان‌ترین ستاره‌ها هم درخشان‌ترند. سرم در میان ابرهاست و دست‌هایم بر روی لبانت سبز شده‌اند. تا ابد بر من بتاب تا پرنده‌‌های آبی‌ای که پس از سال‌ها محبوس بودن در سینه‌ام، آزاد شده‌اند در گردنت لانه کنند و لب‌هایم همچون نسیمی بر تو بوزند.
دوستت دارم
تولدت مبارک
بیست و یکمین روز از مرداد ماه سال یک هزار و سیصد و نود و نه

۲

شب پر ستاره

عزیزم
جهان تاریک‌تر از آن است که در چشمان پرنور من جای بگیرد و تو، تنها کسی هستی که پیدایی.
فقط تو می‌دانی که چه کوچک و بی‌طاقتم در برابر این تاریکی. دستم را که رها می‌کنی یک قدم هم برنمی‌دارم. همان‌جا می‌ایستم و آنقدر نامت را فریاد می‌زنم تا رد نور چشم‌هایم را بگیری و به من بازگردی.
تو دختر کوچکت را در این جهان نامتناسب با خیال‌هایش رها نمی‌کنی و من مؤمن به همین یک جمله‌ام.

۱

قصه‌

_حالا صورتم رو که مثل کیسه‌ی آب گرمه می‌ذارم روی کمرت. تا ده بشمار دردت آروم می‌شه.
_۱، ۲، ۳، می‌شه با پنجه‌هات روی کمرم مورچه بری؟ ۴، ۵، ...
_آره، می‌شه. موهات رو بو کنم؟
_اوهوم.

۰

نامه‌ای کوتاه به خورشید

چرا نمی‌نویسم؟ چرا آنقدر ننوشته‌ام که تو با فکر کردن به کلمه‌هایم احساس کنی پسربچه‌ای در سینه‌ات دست و پاهایش را در شکمش جمع می‌کند و تبدیل به یک توپ زرد رنگ می‌شود؟ وقتی گفتی دلتنگ کلمه‌های منی فقط چند ثانیه طول کشید تا دلتنگی‌ات را به تصویر بکشم. ننوشته‌ام چون کلمه‌هایم که در جهان پیشین ستاره‌هایی پرنور بودند، در آغوش خورشید تاریک‌ترینند. در آغوش خورشید باید عریان بود. عریان و بی‌وزن. درست مانند همان شبی که مرا در آغوش کشیدی و در میانه‌ی جهان چرخیدی. من با چشمانی بسته در آغوش خورشید می‌چرخیدم و باد خنکی بر سینه‌ام می‌وزید. تو بگو. کدام دیوانه‌ای در این میان دست در جیب‌هایش می‌کند و چند ستاره‌ی تاریک نشانت می‌دهد؟ من عریان بودم و جیبی نداشتم برای پنهان کردن ستاره‌های خاموشم. من عریان بودم و رد انگشتانت بر تنم، پوستم را می‌سوزاند. من عریان بودم و می‌دیدیم هر چه مرا در آغوشت می‌فشاری به ابر شدن نزدیک‌تر می‌شوم. ابر شدن. دورترین رویای من. ای کاش ستاره‌هایم خاموش بمانند و تنم بدرخشد. تنم بخار شود. و چند لحظه بعد ابری کوچک باشم در آسمان تو. ابری کوچک و سفید که دختربچه‌ای از زمین او را به شکل خرگوش کوچکی می‌بیند.

۰

قسم به نور، به تو

زیبایی تو برای این جهان غیر عادی‌ست و من هر صبح، پیش از صدای پرستوها، زیباییت را می‌شنوم. تو مثل کمد لباس‌ کودکی‌هایم هستی. وقتی ترسیده‌ام، وقتی آن بیرون هیچ چیزی برای چنگ انداختن نیست، وقتی در سکوت می‌بینم که سبزی چشمانم می‌لرزد، مرا در خود پنهان می‌کنی. می‌دانم که ساعت‌ها در تو ماندن، حتی شمعی در تاریکی مطلق آن بیرون روشن نمی‌کند، اما این‌جا، در تو، با خورشید چای می‌نوشم و شکلات‌هایم را با ابرهای پنبه‌ای تقسیم می‌کنم.

۱
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان