ای مهربان‌تر از برگ، در بوسه‌های باران...

امروز صبح بارون اومد. و الان دوباره داره بارون میاد. ترکیب عصر و پاییز و بارون آدم رو وامی‌داره که توی وبلاگ یه چیزی بنویسه. حیف که چند روزیه اینترنت لپ‌تاپم مشکل پیدا کرده و هنوز فرصت نشده ببرم درستش کنم. وگرنه نصف لذت توی وبلاگ نوشتن، تق و توق کردن کلیدهای کیبورده. اما عیبی نداره. همه‌ی این‌ها رو با کیبورد گوشیم تایپ می‌کنم. دیروز با کاف درباره‌ی این که راستی راستی باید با زندگیم چیکار کنم حرف زدیم. درباره‌ی تردیدها، تعلیق‌ها، ترس‌ها... راستش، تهش احساس خوبی داشتم. شاید هنوز حتی نزدیک به اطمینان هم نباشم، اما آرامش بیشتری دارم. انگار فهمیدم یه مسیری هست که هروقت بخوام می‌تونم توش قدم بذارم و این خیالم رو راحت می‌کنه. می‌دونی، آدم تا تجربه نکنه نمی‌فهمه چی براش خوبه و چی براش بده. پس بابت تصمیم‌هایی که هی می‌گیرم و هی پشیمون می‌شم خودم رو سرزنش نمی‌کنم. شاید یک چیزی دو سه ماه پیش سیاهی مطلق به نظر میومده اما الان رگه‌هایی از نور توش پیدا شده باشه. خیلی جالبه. این روزها، انگار نشونه‌ها رو دارم می‌بینم. آدم‌های مختلف چیزهایی بهم می‌گن که مثل قطعه‌های پازل کنار هم قرارشون می‌دم و چیزهایی دستگیرم می‌شه. مثلاً چند شب پیش میم یه چیز جالب بهم گفت. گفت ترکیب رها کردن و نهایت سخت‌کوشی بیشتر از هر چیزی جواب می‌ده. یعنی اینطور به قضیه نگاه کن که تو ممکنه فردا نباشی و نهایتت رو برای امروز بذار. دیدم واقعاً این تفکر آدم رو از خیلی از ترس‌ها و تردید‌ها نجات می‌ده. دلم می‌خواد راحت‌تر درباره‌ی موضوعی که این‌جا، توی سرمه، حرف بزنم. اما می‌دونی، یه کم می‌ترسم. که باز یه چیزی بگم و باز بزنم زیرش. که باز همه چیز رو رها کنم. شاید توی پست بعدی واضح‌تر درباره‌ش حرف زدم. نمی‌دونم. دوست‌های وبلاگیم رو خیلی دوست دارم. مخصوصاً دو سه نفری که رابطه‌ی صمیمانه‌تری با هم داریم و از همین‌جا شروع کردیم. حرف زدن باهاشون دلم رو گرم می‌کنه. دلم می‌خواد تا آخر پاییز، اگه سفر خونوادگیمون به گیلان جور نشه، چند روزی برم تهران. کاش بشه. کاش بتونم بالاخره برم تهران. کاش شالگردن بهزاد رو تا اون موقع کامل بافته باشم و خودم براش ببرم. کاش ولیعصر و انقلاب رو توی سرما با هم قدم بزنیم. کاش به کافه‌ها و کتابفروشی‌های گرم پناه ببریم. الان یه کم غمگینم. اما از اون غم‌های آزاردهنده نه. غمگینم و دلم گرمه. خیال‌هام مثل یه کلاه، گرمم می‌کنن. دوست داشتن بهزاد مثل همین شالی که دارم براش می‌بافم دور گردنم می‌پیچه و تا روی قلبم میاد و گرمم می‌کنه. دوست‌هایی که می‌شه گاهی باهاشون حرف زد و احساس بینهایت کرد، گرمم می‌کنن. زندگی کردن رو دوست دارم. خیلی زیاد زندگی کردن رو دوست دارم. همه‌ی این‌ها جادوی بارونه. صبح که بعد از بارون داشتم قدم می‌زدم و یه لبخند بزرگ روی لبم بود، دلم می‌خواست هزار سال دیگه زندگی کنم. الان که توی خونه‌ام و یه کوچولو غمگینم، باز هم دلم می‌خواد هزار سال دیگه زندگی کنم. دلم می‌خواد قلبم از عشق، دوستی، اندوه، ترس، لذت و خیلی چیزهای دیگه فشرده بشه. خیلی عجیبه. باورم نمی‌شه این منم که دارم این حرف‌ها رو می‌زنم. غزال صدام رو می‌شنوی؟ من از آینده‌ام. و از گذشته. زندگی کن. زندگی کن. زندگی کن.

۲

بهزاد و ابرها - قسمت سوم

ساعت دو و چهل دقیقه‌ی بعد از ظهر پرواز داشتی و چند ساعت بیشتر باقی نمونده بود. لباس‌هات رو تا کردم و گذاشتم توی کوله‌پشتیت. داشتیم فکر می‌کردیم که چطور این چند ساعت رو بگذرونیم. لباس پوشیدیم و قدم‌زنون رفتیم و چندتا چیز بامزه خریدیم. از پیرمردی که فروشنده‌ی لوازم‌التحریر بود پرسیدم استیکر ستاره دارید؟ جواب داد از همونا که مال بچه‌هاست؟ و تو خندیدی و دلت واسه من ضعف رفت. پیرمرده گفت ماهش رو هم دارما. و من چشم‌هام برق زد. دو تا دفترچه خریدیم. یه نقره‌ای، یه طلایی. انگار از توی قصه‌های پریان بیرون اومده بودن. یه مداد برام خریدی که رنگین‌کمون رو به کلمه‌هام میاره و دو تا مدادتراش. چون من عاشق مدادتراشم. بعدش رفتیم یه لاک قرمز خریدیم و یه لاک سرمه‌ای. دیگه لزومی نداشت بیرون خونه بمونیم.
پشت بهت نشستم چون معتقد بودی برای لاک زدن باید احساس کنی که دست من دست خودته. یه جوری لاک قرمز رو روی ناخنم کشیدی که دور تا دور ناخنم هم قرمز شد. چقدر لاک قرمز بهم میومد. بقیه‌ی ناخن‌هام رو خودم لاک زدم و تو گفتی می‌شه ازت یه عکس بگیرم؟ دستم رو زدم زیر چونه‌م و بهت لبخند زدم. چیلیک. ازم عکس گرفتی.
می‌خواستیم برای ناهار بریم بیرون. اما توی لحظه‌های آخر قید ناهار رو زدیم و تصمیم گرفتیم یکی دو ساعت آخر رو توی هم بلولیم. لباس‌هامون رو درآوردیم و توی آغوش همدیگه فرو رفتیم و گذاشتیم تا لحظه‌ی آخر تن‌هامون سیراب بشن.
توی اسنپ نشسته بودیم و دست همدیگه رو سفت گرفته بودیم. گفتم بهزاد دستبندت رو که جا نذاشتی؟ دستبندی با مهره‌های چوبی که توی بیشتر عکس‌هایی که ازت دیده بودم دستت بود. می‌دونستم حتما دوستش داری و بهش وابسته‌ای. گفتی نه، دستمه. و بعد دستبندت رو درآوردی و گرفتی سمت من. گفتی مال تو. گفتم نه، این درست نیست. می‌دونم که حتما خیلی دوستش داری. گفتی برای همین می‌خوام بدمش به تو. از اون لحظه تا همین الان حتی موقع خوابیدن هم از دستم بیرونش نیاوردم. همون دستبند باعث شد که توی فرودگاه بعد از این که دو بار بغلت کردم گریه نکنم. بهت لبخند بزنم و بگم یادت نره سه جا باید بهم اس‌ام‌اس بدی. وقتی سوار هواپیما شدی، وقتی رسیدی تهران و وقتی رسیدی خونه. سه تا از انگشت‌هات رو نشونم دادی و با لبخند گفتی پس سه تا. و بعد رفتی.
نکنه همه‌ی این‌ها فقط یه خواب بوده؟

۱

بهزاد و ابرها - قسمت دوم

لباس پوشیدیم و رفتیم کافه گیشا. از ماه‌ها پیش دلم می‌خواست بریم کافه گیشا و پشت درخت‌های سمت چپ خیابون محمودیه ببوسمت. کافه خلوت بود و جز ما کسی اونجا نبود. پاستا سفارش دادیم و مشغول سیگار کشیدن شدیم. بارون گرفت. کی باورش می‌شد توی ظهر تابستون شیراز بارون بیاد؟ پنجره‌ی پشت سرت رو باز کردم و زل زدم به خیابون خلوت کنار کافه. به درخت‌ها و میز و صندلی‌های چوبی کافه که بارون دیوونه‌وار خودش رو بهشون می‌کوبید و صدای جادویی‌ای ایجاد می‌کرد. به تصویر خودم و خودت توی شیشه‌ی پنجره نگاه کردم و واسه چند لحظه احساس کردم وسط یه خواب خیلی قشنگم. پاستا رو با صدای بارون خوردیم و بارون که بند اومد خیابون محمودیه رو قدم زدیم. پشت درخت‌ها بوسیدمت. دو بار. آسمون با ابرهاش اونقدر زیبا بودن که نمی‌تونستم چشم ازشون بردارم.
رفتیم قصرالدشت. ساعت دو و نیم ظهر بود و خیابون‌ها خلوت. گل‌فروشی‌ها و باغ‌ها رو قدم زدیم و برام یه دونه گل یاس چیدی. زدمش به موهام و چیلیک چیلیک از خودمون عکس گرفتم.
خونه که رسیدیم روی مبل توی بغلت نشستم و با هم یه سیگار رو روشن کردیم. نوبتی می‌کشیدیم و همدیگه رو می‌بوسیدیم. تو گفتی تا حالا هیچ سیگاری اینجوری من رو نگرفته بود. بهت گفتم چون هیچ‌وقت روی لب‌های من سیگار نکشیده بودی.
باز تن‌هامون روی تخت به هم پیچید. حرف‌های جدی زدیم و گریه کردیم. تو بلند شدی و از اتاق رفتی بیرون. من روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم. چند دقیقه که گذشت بلند شدم که بیام ببینم کجا رفتی. دیدم پشت سرم به دیوار تکیه دادی و نشستی و داری من رو نگاه می‌کنی. خودم رو توی بغلت جا کردم. توی بغلم خیلی گریه کردی. چشم‌هات رو بوسیدم.
قرار بود شب یه سر بریم پیش مامان و بابام. تو اونقدر هول کرده بودی که اشتباهی با مسواک موهات رو شونه کردی. شب که از پیششون برگشتیم تو علاوه بر پیتزای خودت نصف پیتزای من رو هم خوردی. دلم نمی‌خواست برای خواب برگردم خونه‌مون. روی تخت دراز کشیدم و خواب و بیدار بودم. یه کم کنارم دراز کشیدی. بلند شدی چراغ رو خاموش کردی و پتو کشیدی روم. خودت گفتی رفتی بیرون که سیگار بکشی اما باز چند ثانیه بعد کنارم دراز کشیده بودی و انگشتت رو می‌کردی توی چشمم. خیلی خوابم میومد. و تو به اذیت کردن‌هات ادامه می‌دادی. اسنپ گرفتی و باهام تا خونه اومدی.
صبح خیلی زود اومدم پیشت. دست‌هام رو دور گردنت حلقه کردم و همونطوری با هم رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. یکی دو ساعت بعد تمام تنم کبود شده بود و من به این فکر می‌کردم که آیا کسی قبل از ما عشق‌بازی رو بلد بوده؟

۱

بهزاد و ابرها - قسمت اول

تو اومدی و ابرها رو توی فصل تابستون تا شیراز آوردی. توی فرودگاه بغلم کردی. دو بار. و بعد گفتی دیدی یادمون رفت؟ دستم رو بوسیدی و من احساس کردم تبدیل به یه ابر چاق و شاد شدم و می‌تونم تمام آبی آسمون رو پرواز کنم.
ناهار که رسید با هم رفتیم سوپری و ماست و نوشابه و آب‌معدنی خریدیم. اولین باری بود که با هم چیزی می‌خریدیم. برگشتیم خونه و میز ناهار رو با هم چیدیم. تو چیزهایی که خریده بودیم رو شستی. چون این کاریه که همه‌ی آدم‌ها در دوران کرونا انجام می‌دن. و من برای خودم و خودت قورمه‌سبزی کشیدم. اولین قاشق رو من دهنت کردم. فقط تو می‌دونی که توی اون لحظات چقدر خوشبختی دست‌یافتنی بود.
ناهار که تموم شد مستقیم رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. توی بغل هم. و اون نقطه شروعی بود برای دو سه روز لمس مداوم. تا غروب همدیگه رو بوسیدیم. همدیگه رو بغل کردیم. همدیگه رو نفس کشیدیم. نه من نه تو میلی به انجام کاری جز این نداشتیم. اون موقعیت مثل یه سیاهچاله می‌موند و نمی‌تونستیم خودمون رو ازش بیرون بکشیم. نمی‌خواستیم خودمون رو ازش بیرون بکشیم.
غروب من یه کم گریه کردم. تو از گریه‌ی من به گریه افتادی و بعد همدیگه رو بغل کردیم. هوا داشت تاریک می‌شد. لباس پوشیدیم و کلی راه رفتیم تا یه شیرکاکائو بخریم. خوشمزه‌ترین شیرکاکائوی جهان بود.
صبح روز بعد موهام رو دو طرفم بافته بودم و با نون سنگک تازه و پنیر و خامه‌ی صبحونه و خامه‌ی شکلاتی و شیر و مربای به و آلبالو و گردو و سبزی تازه و فلاسک چای در حالی که توی اسنپ نشسته بودم و هنوز شهر خواب بود بهت اس‌ام‌اس دادم که من دارم میااام. در رو که باز کردی خودم رو انداختم توی بغلت. گفتی این پیامت زیباترین پیامی بود که تا حالا دریافت کردم. فلاسک رو دادم دستت و رفتیم بالا. صبحونه خوردیم. تو بیشتر خامه و مربای به خوردی. من بیشتر شیر. بهت گفتم که این گردوها رو خودم برات مغز کردم. چایی رو هم خودم برات درست کردم. باهارنارنج هم ریختم توش که خوش‌عطر بشه. تو جوری نگاهم می‌کردی که انگار اولین مردی هستی که فهمیده دوست داشتن یه زن چجوریه و من بیشتر ذوق می‌کردم. بلافاصله رفتیم روی تخت دراز کشیدیم و باز خودمون رو به اون سیاهچاله تسلیم کردیم. اونقدر تن‌هامون به هم پیچید که بعد از یک ساعت خبری از اون دو تا گیس اول صبح نبود. موهام به شکل جنون‌آمیزی دورم بود و تو مجبور بودی با دست‌هات هی کنار بزنیشون تا صورتم رو کشف کنی و بتونی ببوسیم.

۱

راهنمای شماره‌ی ۳۶ چگونه زندگی کردن

حقیقت لحظه‌ای آشکار است و لحظه‌ای پنهان. به آسمان نگاه می‌کنی و ستاره‌ای بر تو نمایان می‌شود. گمان می‌کنی تا ابد خواهد درخشید اما کافی است پلک بزنی تا ناپدید شود. گویی هرگز وجود نداشته است. در یک جدال دائمی‌ام. زندگی گاه خود را در مقابل چشمانم عریان می‌کند تا به چیستی‌اش پی ببرم و گاه ابرها تن نقره‌ای‌اش را می‌پوشانند و از آنچه دیده‌ام جز هیچ به یاد نمی‌آورم. نمی‌دانم. شاید بهتر است هر لحظه را فقط در همان لحظه زندگی کنم. هنگامی که به حقیقت زندگی آگاه شدم تا می‌توانم شیره‌ی وجودش را بمکم و هنگامی که ناپدید شد منتظر بمانم تا باز زمانش برسد.

۱

سرخابی

می‌دونی، بعضی وقت‌ها خیلی به خودم افتخار می‌کنم. من ذاتاً آدم شاد و امیدواری نیستم. از وقتی یادم می‌آد توی تاریکی می‌نشستم و از خودم می‌پرسیدم چرا؟ هیچ‌وقت هم هیچ جوابی برای چراهام پیدا نمی‌کردم. حتی پیش می‌اومد که به تعداد چراهام اضافه می‌شد. من هنوز هم همون آدمم. هنوز هم توی تاریکی می‌شینم و از خودم می‌پرسم چرا. هنوز هم از شدت استیصال نفسم بند می‌آد. اما می‌دونی چیه، در کنار همه‌ی این‌ها، الان دیگه کافیه یه تیکه ابر کوچیک توی آسمون ببینم. سریع گوشیم رو برمی‌دارم و ازش عکس می‌گیرم. به پتوسم آب می‌دم و می‌بوسمش. آواز می‌خونم و می‌رقصم. مدل‌های مختلفی به موهام می‌دم و لاک سبز و زرد می‌زنم به ناخن‌هام بعد هم برای بابام و بهزاد توضیح می‌دم که این دستم که لاک زرد داره خورشیده و اون یکی که لاک سبز داره جنگله. راستش رو بخوای، تک تک این کارها خیلی سخته. سخت‌تر از اون چیزی که تصور می‌کنی. چطور ممکنه توی تاریکی نشسته باشی و رنگ‌ها رو از هم تشخیص بدی؟ امروز ظهر بعد از ناهار اتفاقی افتاد که احساس می‌کردم دارم زیر بار سیاهیش له می‌شم. بیشتر ترسیده بودم. اما می‌دونی چیکار کردم؟ روی تختم دراز کشیدم و به صدای پرنده‌های پشت پنجره گوش دادم. بعد با خودم گفتم غزال یکی دو ساعت که بخوابی اهمیت همه چی کمتر از الان می‌شه. پتو رو کشیدم روم و خوابیدم. و آره. درست فکر می‌کردم. می‌خوام بگم زندگی کردن هنوز هم برای من سخته. خیلی سخته. باور کن. حتی نمی‌فهمم چرا باید زندگی کرد یا چرا نباید زندگی کرد. اما ته همه‌ی این‌ها، باید برم لاک سرخابی برای خودم بخرم. من که هنوز نفهمیدم سرخابی دقیقاً چه رنگیه اما اسمش به اندازه‌ی کافی قشنگه.

۳

عنوان و کوفت! عنوان و زهر مار!

گاهی دلم برای خودم می‌سوزه. یه لحظه هم به حال خودش رهاش نمی‌کنم. نه اینکه حتما نمود بیرونی داشته باشه. اغلب از درون مثل خوره می‌افتم به جون خودم. مثلا حالا که تصمیم گرفتم کنکور ارشد ندم مدام از خودم می‌پرسم به جاش می‌خوای چیکار کنی؟ خب تو بذار دو سه ماه بگذره و اون مدرک کارشناسی کوفتی رو بگیری بعد خودت رو تحت فشار قرار بده. چرا نمی‌تونی یه مدت به ذهنت استراحت بدی زن؟ بلد نیستی چطوری؟ راستش رو بخوای من هم بلد نیستم اما بیا با هم فکر کنیم ببینیم چیکار می‌شه کرد. اول اینکه به نظرم تا آخر این ترم که پرونده‌ی ادبیات بسته می‌شه هر روز ورزش کن. نمی‌دونم بسته شدن پرونده‌ی ادبیات و ورزش کردن چه ربطی به هم دارن. دوچرخه‌سواری کن. بدو. قرار نیست مثل قبل فقط یه سری حرکات رو توی خونه انجام بدی. چون هدف ورزش کردن این بار متفاوته. می‌خوام مغزت یه کم هوا بخوره. دیگه اینکه با خیال راحت هر کتابی رو که می‌خوای بخون. دیروز "دختری که ماه را نوشید" رو تموم کردی و "پاریس جشن بیکران" گزینه‌ی خوبی برای انتخاب کتاب بعدیه. بذار ببینیم "همینگوی" با زندگیش چیکار می‌کرده. درس‌های این ترمت رو با خیال راحت پیش ببر. هر کدوم رو که دوست داری. مثلا مکتب‌های ادبی. جزوه‌ی جلسه‌های قبل شاعران حوزه‌ی ادبی خراسان رو بنویس. روی اون مقاله‌ی تطبیقی که برای کارگاه فیلم‌نامه و نمایش‌نامه‌نویسی باید آماده کنی کار کن. یه کم عربی بخون و مشق‌هاش رو بنویس. اون درس‌هایی رو هم که دوست نداری رها کن. امتحان‌ها مجازیه و می‌تونی به هر شکلی که شده بگذرونیشون. کار دیگه‌ای که زمان مناسبی برای شروع کردنشه زبان خوندنه. با گرامر شروع کن. هم مغزت به زبان خوندن عادت می‌کنه هم توی این دو سه ماه احساس بیهودگی نمی‌آد سراغت. فقط همین کارها رو بکن. خب؟ فکر و خیال نکن. به وقتش می‌فهمیم که آیا غزال کنکور ریاضی می‌ده و توی دانشگاه فیزیک می‌خونه یا نه.

۲

یک سالگی

خورشیدکم

در این یک سال زمین به دور خوشید چرخید و من به دور تو

یکمین سالگرد هم‌زیستی‌مان مبارک

نوروز خود را چگونه گذراندید؟

من طرفدار شیش ماه دوم سالم. با بهار و مخصوصا تابستون هیچ‌وقت کنار نیومدم. از عید و مشتقاتش هم هیچ خوشم نمیاد. اما امسال انگار یه چیزی فرق می‌کرد. آروم بودم و از خودم چند تا عکس زیبا گرفتم. کیک سیب و دارچین پختم و همه از مزه‌ش تعریف کردن. باهارنارنج جمع کردم و خشک کردم و ریختم توی شیشه تا وقتی کنار بهزاد بودم چای باهارنارنج بخوریم. یه کم از باهارنارنج‌هام رو هم ریختم لای کتابم. دختری که ماه را نوشید. آخرهاشم و با سرعت لاک‌پشت پیش می‌رم تا تموم نشه. با بابام و غزل چند باری رفتیم کوه. یه بارش بعد از کوه رفتیم کافه و صبحونه خوردیم. یه روز دیگه هم سه تایی رفتیم دور دور و آیس موکا خوردیم. البته فکر کنم این آخری مربوط به چند روز قبل از عیده. بابام رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. غزل داره بزرگ می‌شه و با هم بیشتر وقت می‌گذرونیم. وقتایی که میاد پیشم و از چیزهایی باهام حرف می‌زنه که احتمالا جز دوستاش کسی اون‌ها رو نشنیده احساس خیلی خوبی بهم دست می‌ده. چند روز پیش دوتایی از مغازک چندتا استیکر و کاغذ یادداشت خیلی خیلی زیبا سفارش دادیم که احتمالا تا آخر هفته به دستمون می‌رسه. نوشتن یه داستان رو شروع کردم. یه داستان برای بچه‌ها که پر از جادوئه. یکی از عیدی‌های بابام بهم کتاب پسر زن جادوگر بود. کتاب دیگه‌ی نویسنده‌ی دختری که ماه را نوشید. یه عضو جدید به خونواده‌مون اضافه شد. خرگوش فسقلی غزل که اسمش کوکیه. البته اونقدر می‌خوره که توی همین مدت کوتاه حسابی چاق و چله شده. احتمالا مجبور می‌شیم بدیمش بره. چون خیلی خیلی بدبوئه. نه همیشه اما وقت‌هایی که می‌ذاره باد درونیش هر طرف می‌خواد بوزه دماغمون از بوی بدش خشک می‌شه و میفته. تصمیم‌های جدی‌ای برای آینده‌م گرفتم. خیلی از برنامه‌هام تغییر کردن اما احساس آرامش بیشتری دارم. از چند روز قبل از عید دیگه قرص نمی‌خورم. قرص‌هایی که برای کنترل اضطرابم بود. توی تلگرام توی یه گروه حافظخوانی عضو شدم و وقت‌هایی که غزل‌های حافظ رو با هم تحلیل می‌کنیم خیلی بهم خوش می‌گذره چون من عاشق اینم که برای بقیه سخنرانی کنم و بقیه به به و چه چه بگن. این اتفاق به خوبی توی گروه حافظ‌خوانیمون میفته. توی کتاب دختری که ماه را نوشید برای دختر آینده‌م یادداشت نوشتم و احساس خیلی عجیبی همراهش بود. باز هم این کار رو تکرار می‌کنم چون دلم می‌خواد وقتی کتاب‌هام رو بهش قرض دادم تا بخونه و پس بده با دیدن این یادداشت‌ها قلبش تندتر بتپه و چشم‌هاش مثل دو تا ستاره‌ی پررنگ برق بزنن. گفتم ستاره‌ی پررنگ... ستاره‌ی پررنگ من! این‌ها همه جادوی توئه. مگه نه؟

۲

Leor

دلم می‌خواد بیشتر اینجا بنویسم اما یا یادم می‌ره یا حوصله ندارم یا وقت آزادی پیدا نمی‌کنم. این روزها مشغول درس خوندنم. ساعت مطالعه‌ی عجیب و غریبی ندارم ولی ناراضی هم نیستم. چند روزه که قصیده‌های خاقانی رو شروع کردم و می‌تونم قسم بخورم که هیچ‌کس به اندازه‌ی خاقانی نمی‌تونه کلمه‌ها رو با جادو به هم وصل کنه. کلی زمان می‌بره تا فقط یه بیتش رو بفهمی اما وقتی می‌فهمی دلت می‌خواد برای هر کسی که می‌شناسی و نمی‌شناسی بخونیش و اسرار پشت کلمه‌هاش رو بکشی بیرون و بگی می‌بینی چقدر جادوییه؟ خاقانی تنها شاعریه که برام مهم نیست «چی» می‌گه چون تمام وجودم درگیر «چگونه» گفتنش می‌شه.
دوشنبه‌ها با استادی که توی دنیای قصه‌ها دخترشم کلاس مکتب‌های ادبی دارم. بعد از کلاس این هفته بهم پیام داد و گفت:
«یک حرف یواشکی، با مداد سبز:
در دنیای قصه‌ها غزالک هم دختر من است هم ملکه‌ی گنجشک‌های کلاس که اگر نباشد دفتر و دستک من بر باد می‌رود.»
بعد از خوندن پیامش احساس می‌کردم الانه که از خوشحالی دو تا بال نقره‌ای درارم.
مدیرگروهمون قراره فردا برامون کارگاه نسخه‌شناسی برگزار کنه و خدای من! چه چیزهای جادویی‌ای توی جهان وجود داره! من که اونقدر علاقه‌هام زیاده که هنوز نمی‌دونم می‌خوام وقتی بزرگ شدم چیکاره بشم.
چند روز پیش The wind rises رو دیدم و نمی‌دونم بعد از این تا پایان زندگیم هیچ انیمه‌ای می‌تونه اینقدر من رو شیفته‌ی خودش بکنه؟ با این جمله شروع می‌شه:
The wind is rising. We must try to live.
«دختری که ماه را نوشید» کتاب نوجوانیه که این روزها می‌خونم. آه، ای خدای بزرگ که در آسمان‌هایی، می‌شه یه روز من هم چنین داستانی بنویسم؟ کتابی که به جای کلمه، پودر ستاره‌ای پاشیده به صفحه‌هاش...
امروز یه کتاب دیگه رو هم شروع کردم که همزمان با اون بخونم. «اساطیر نورس» از نیل گیمن. البته سرعتم خیلی پایینه چون خیلی درس دارم و فقط توی زمان‌های استراحتم یا چرت کوتاه بعد از ناهارم چند صفحه‌ای رو می‌تونم بخونم.
دلم می‌خواد از بهزاد هم بنویسم که این روزها دلم بهش گرمه و نور چشم‌هام رو از وجود اون می‌گیرم. بیشتر از همه‌ی ستاره‌ها و ابرها و آسمون و ماه دوستش دارم. این توی جهان غزال یعنی خیلی خیلی زیاد.

۲
MENU
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان